«هیچ وقت از رهبرتان جدا نشوید»
89/8/13 11:17 ع
هیچ وقت از رهبرتان جدا نشوید و از قرآن و عترت پیامبر جدا نشوید.
بیشتر قرآن بخوانید و به گفته های آن عمل کنید. تا آخرین لحظه عمرتان
دست از امر به معروف و نهی از منکر نکشید.
دانشجوی شهید بمانعلی دهقانی
تحصیلات : تربیت معلم / دانشگاه تربیت معلم یزد
«من چفیه ام؛ چفیه رهبری»
89/8/13 11:17 ع
سالهاست مرا بر دوش انداختهای. وقت سحر همین شانه توست.
غصه داشتم بعد از جنگ. از غصه نجاتم دادی. «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند/ وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند».
چه بد تا کردند با من، آنها که دل به جیفه دنیا بستند.
من جانماز رزمندگان بازیدراز بودم.
سفره بسیجیهای اروند.
محرم چشمان بارانی ستارههای هور.
مرهم زخم دست خرازی.
عطر شهید میدهم من. انیس و مونس شهدا بودهام من.
روح دارم من.
با شهدا همنشین بودم من.
با سجدهشان به زمین میافتادم و بوی خاک میگرفتم.
خاک شلمچه قدمگاه شهیدان بود. در کربلای 5 حاج امینی یک شب قبل از شهادت وضو گرفت و در آن سوز به مدد من، خشک کرد دست و صورت خود را و مرا انداخت روی شانهاش و ایستاد به نماز شب.
من شاهد تشهد شهیدان بودم در ملکوتیترین فصل تاریخ. خون داشت فواره میزد از پهلوی شهیدی در ارتفاعات اللهاکبر که همرزمش آمد و با کمک من جلوی فوران خون را گرفت اما محسن، دیگر به شهادت رسیده بود و از من کاری برنیامد. خجلت زده، غریب، تنها، محزون و غمزده نشسته بودم گوشهای و جنگ که تمام شد، همه مرا از سر خود باز کردند و از شانه جدا کردند. نزدیک بود از غصه، دق کنم که تو به دادم رسیدی. از تنهایی درآوردی مرا.
شانه تو نشان از شهدا دارد. بوی ستاره میدهد شانه ماه. آه که الان روی شانه تو جایم خوب است. عدهای ترسیدند از سرزنش لوامین که همنشینی کنند با من. عدهای مرا فراموش کردند. من چون بوی خاک میدادم اذیتشان میکرد.
فصل، فصل زندگی بود و من بوی جبهه میدادم و خاکی میکردم شانههای اتوزده را. عدهای مرا سنجاق کردند به تقویم و تقدیمم کردند به مناسبتهای سال. عدهای مرا فقط در جمع بسیجیان میبستند و در جمع دیگران، پشت سرم حرف میزدند و حرف درمی آوردند که الان وقت این کارها نیست. گذشت دوره زهد فروشی.
تو اما دیدی دلم را. این دل شکستهام را. یادت هست اول بار که روزی از روزهای سخت و نفسگیر بعد از جنگ، غربت مرا دیدی، با چه نیت و چه زمزمه و چه نجوایی مرا بر دوش خود انداختی؟ خوب شد که آرام گرفتم بر شانهات والا مرده بودم از غصه. روزگار وصل من شانه توست که نشان از شهدا دارد. «هر که او دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش».
من «امین» توام؛ تخلص تو نه در شعر که در عاشقی. من خلاصه عطر ولایتم؛ روی شانه ماه، بیخود نیست که این همه مشتری دارم. مرا به یادگار میبرند، چون همنشین توام ای آموزگار. «کمال همنشین در من اثر کرد/ اگرنه من همان خاکم که هستم». من انیس جمکرانیترین لحظات تو هستم. آنجا که خلوتی داری در دل شب و آنجا که تجلی خمینی میشوی در دل روز و دست تکان میدهی برای لشکری که با دیدن تو بغض میکنند و با شنیدن تو مویه و با تو به ساحل امن میرسند.
آقا! چه خوب کردی مرا برای شانهات انتخاب کردی. من حالا یک نشانهام برای آنکه راه گم نشود و اگر تو نبودی راه گم شده بود. من شهادت میدهم به ولایت تو و به بصیرت تو و به رهبری حکیمانهات و شهادت میدهم که شانهات پر از نشان لالههاست.
این تو بودی که مرا دوباره جان دادی. عزیزم کردی نزد بسیجیها و درآوردی مرا از غربت. من بهترین و خلاصهترین پیام تو هستم برای دشمن و دوست. من چفیهام؛ چفیه رهبری. «من در کنج انزوا نیستم؛ خانهام شانه رهبر است». بهتر از اینجا چه جایی برای چفیه پیدا میشود؟ من انیس امام بسیجیها هستم و این مؤانست چه محبوب کرده مرا.
روی شانه تو دلم برای شهدا تنگ نمیشود که تو امام شهدایی. گاهی اما دوست دارم بغض کنم با بسیجیها از سر شوق. من احساس دارم. روح دارم و با شهدا بودهام. با رزمندگان به شهادت رسیدم و با جانبازان به علمداری. من چفیهام؛ چفیه رهبری. من نماینده شهدا هستم روی شانهات ای حضرت ماه. با تو من بسیجیتر میشوم. بیشتر بوی جنوب میگیرم. این روزها در قم، عطر برادران زینالدین گرفتهام و وقتی چشمم به مادرشان افتاد، دوباره زنده شد در من خاطرات. من روی شانه مهدی شاهد بودم لحظات وداع را و دیدم نشانههای عشق را. من شاهد خداییترین خداحافظیها بودهام و شاهد بهترین سلامها. من با شهدا، آن سوی هستی، حسین را، کربلا را دیدم.
ترنمی از سرخی خون شهدا دارم من و هم اینک چه خوب که جایگاهم بر بلندای ماه است. با تو من بسیجی تر میشوم ای امام بسیجیها و ورق میزنم شبهای جبهه را. شانه تو سنگر ستارههاست و من شیداییترین بازمانده شهدایم. سلاح مومن اشک اوست و من سرشار از گریههای نیمه شبم. تار و پود من از آب حیات است. از زلالترین نماز شبها و از پاکترین راز و نیازها و از بلندترین آوازها.
من پارهای از تن شهدا بودهام. با عشق رهسپار بودهام. با ولایت. با شهادت. چه خوب که مرا با خود همسفر میکنی. به هر دیار که میروی و به هر جا که قدم میگذاری و چه خوب که میتوانم بشنوم اذکار سجدهات را در نافلههای آخرین. ادعیه نماز تو، مرا یاد مردان بی ادعا میاندازد که اسلحهشان دعا بود و ثروتشان اشک به درگاه خدا. من با بسیجیها و با تو ای امام بسیجیها تسلیم میشوم در برابر عظمت خدا. من در شعاع نور ماه، همرنگ شقایقم و هنوز هم در مجنونترین جزیرههای عاشقی، قایق عاشورا مرا با خود به جنون میبرد. چه باصفاست چفیه بودن و نشستن بر شانه ماه و همسفر شدن از کویر قم تا غدیر خم.
یاعلی جان! مقتدای من تویی. من با تو سفر میکنم و خطر نیز. من با تو بسیجیتر میشوم. من روی شانه تو ترجمه وصایای شهدایم و سرشار از پیام؛ برای دوست و برای دشمن. تو ای امام بسیجیها چه میخواهی با من به دوست و به دشمن بگویی؟ میدانم. میدانم پیام تو را که؛ بعد از جنگ، جبهه همچنان باقی است. علی جان! من هم اهل کوفه نیستم تو تنها بمانی. پیام من این است. پیام من پیام آسمانیترین ستارههاست؛
من تو را دوست دارم و اینجا روی شانه تو، عطر آسمانیها را میدهد که بسیجی، مقتدایش خامنهای است. الا ای مقتدای مخلصترین فرزندان آدم! من چفیهام. چفیه تو. رهسپارم با ولایت تا شهادت. به وجود توست که بسیجیها مرا به عنوان تبرک از تو میگیرند و به همنشینی با سجدههای عاشقانهات قسم، لاله باران است اینجا؛ اینجا شانه توست و من نشان از تو دارم برای آن پدر شهیدی که آقا صدایت میکند و مرا از تو تمنا میکند. چه خوب میکنی، بویی از پیراهن یوسف تقدیم میکنی به 2چشم یعقوب و چه خوب که باز هم همگان، مرا دوباره روی دوش تو میبینند؛ «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند/وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند»...
__________
تدارکاتچی: داداش حسین قدیانی