«بهنام محمدی،شهید 12 ساله»
89/8/16 3:45 ع
امروز روز شهادت نوجوان 13-12 سالهای است که به گفته سید صالح موسوی هر وقت اسلحه ژ-3، روی دوشش میانداخت نوک اسلحه روی زمین ساییده میشد. بهنام محمدی نوجوان 13-12 سالهای است که در تمام روزهای مقاومت از 31 شهریور تا 28 مهر 59 در خرمشهر ماند. و به قول تمام بچههای خرمشهر باعث دلگرمی رزمندهها بود. اینکه نوجوانی در آن سن و سال و با آن قد و قواره کوچک در شهری که بیشتر از اینکه بوی زندگی بدهد بوی مرگ و خون میدهد مانده، شاید امروز برای من و تو باورپذیر نباشد. با خودم فکر میکنم چه میشود نوجوانی که تا قبل از 31 شهریور در کوچه با همسن و سالهای خود بازی میکرد و آماده شروع سال تحصیلی جدید میشد بعد از2 الی 3 هفته به مدافعی تبدیل میشود که بعد از رفتنش همه مدافعان بیتاب اند و از همه بیشتر سید صالح موسوی. سید صالح را صالی صدا میکرد.
خود صالحی میگفت که شبها که روی پشتبام میخوابیدم از من در مورد شهادت و بهشت میپرسید. باز فکر میکنم مگر نوجوان 13- 12ساله از مرگ و شهادت چه تصویری دارد که آرزوی آن را دارد.
و باز صالحی میگفت که هر بار او را به بهانهای از خرمشهر بیرون میبردیم تا سالم بماند باز غافل که میشدیم میدیدیم به خرمشهر برگشته و در مسجد جامع مشغول کمک است.
آن نوجوان 13-12 ساله، آن روز، به وظیفهاش عمل کرد. وظیفهاش بود که درس و مدرسه را رها کند و از شهرش دفاع کند. بیا فکر کنیم ببینیم امروز که صلح و صفاست و جنگی در کار نیست وظیفه ما چیست؟
اصلاً به وظیفمون عمل میکنیم یا نه؟
«الو الو کربلا جواب بده به گوشم...»
89/8/15 1:27 ع
اتل متل بچههاکه اونارو دوست دارنآخه غیر اون دوتاهیچ کسی رو ندارنمامان بابا رو میخوادبابا عاشق اونهبه غیر بعضی وقتابابا چه مهربونهوقتی که از درد سردست میذاره رو گیجگاشاون بابای مهربونفحش میده به بچههاشهمون وقتی که هرچیجلوش باشه میشکنههمون وقتی که هرچیپیشش باشه میزنهغیر خدا و مادرهیچکسی رو ندارهاون وقتی که باباجونموجی میشه دوبارهدویدم و دویدمسر کوچه رسیدمبند دلم پاره شداز اون چیزی که دیدمبابام میون کوچهافتاده بود رو زمینمامان هوار میزدشوهرمو بگیرینمامان با شیون و دادمیزد توی صورتشقسم میداد باباروبه فاطمه، به جدشتو رو خدا مرتضیزشته میون کوچهبچه داره میبینهتو رو به جون بچهبابا رو کردن دورهبچههای محلهبابا یه هو دوید و زد تو دیوار با کلههی تند و تند سرش روبابا میزد تو دیوارقسم میداد حاجی روحاجی گوشی رو بردارنعرههای بابا جونپیچید یه هو تو گوشمالو الو کربلاجواب بده به گوشممامان دوید و از پشتگرفت سر بابا روبابا با گریه میگفتکشتند بچههاروبعد مامانو هلش دادخودش خوابید رو زمینگفت که مواظب باشینخمپاره زد، بخوابینالو الو کربلاپس نخودا چی شدن؟کمک میخوایم حاجی جونبچهها قیچی شدنتو سینه و سرش زدهی سرشو تکون دادرو به تماشاچیاچشماشو بست و جون دادبعضی تماشا کردنبعضی فقط خندیدناونایی که از بابامفقط امروزو دیدنسوی بابا دویدمبالا سرش رسیدماز درد غربت اونهی به خودم پیچیدمدرد غربت باباغنیمت َنبردهشرافت و خون دلنشونههای مردهای اونایی که امروزدارین بهش میخندینبرای خندههاتوندردشو میپسندینامروزشو نبینینبابام یه قهرمونهیهروز به هم میرسیمبازی داره زمونهموج بابام کلیدهقفل در بهشتهدرو کنه هر کسیهر چیزی رو که کشتهیه روز پشیمون میشینکه دیگه خیلی دیرهگریههای مادرمیقه تونو میگیرهبالا رفتیم ماستهپایین اومدیم دروغهمرگ و معاد و عقبیکی میگه که دروغه؟
شعر از زنده یاد ابوالفضل سپهر