«عید سعیدقربان این عید بر همه شیعیان جهان مبارک باد»
89/8/26 3:35 ع
عید قربان که پس از وقوف در عرفات(مرحله شناخت) و مشعر (محل آگاهی و شعور) و منا (سرزمین آرزوها، رسیدن به عشق) فرامى رسد، عید رهایى از تعلقات است. رهایى از هر آنچه غیرخدایى است. در این روز حجگزار، اسماعیل وجودش را، یعنى هر آنچه بدان دلبستگى دنیوى پیدا کرده قربانىمى کند تا سبکبال شود.
صدای پای عید می آید. عید قربان عید پاک ترین عیدها است عید سر سپردگی و بندگیاست. عید بر آمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن خویش است. عید قربان عید نزدیکشدن دلهایی است که به قرب الهی رسیده اند. عید قربان عید بر آمدن روزی نو و انسانینو است.
و اکنون در منایی،ابراهیمی، و اسماعیلت را به قربانگاه آورده ای اسماعیل تو کیست؟ چیست؟ مقامت؟آبرویت؟ موقعیتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ املاکت؟ ... ؟
این را تو خود میدانی، تو خود آن را، او را – هر چه هست و هر که هست – باید به منا آوری و برایقربانی، انتخاب کنی، من فقط می توانم " نشانیها " یش را به تو بدهم:
آنچه تو را، در راهایمان ضعیف می کند، آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" میخواند، آنچه تو را، در راه "مسئولیت" به تردید می افکند، آنچه تو را بهخود بسته است و نگه داشته است، آنچه دلبستگی اش نمی گذارد تا " پیام" رابشنوی، تا حقیقت را اعتراف کنی، آنچه ترا به "فرار" می خواند آنچه ترابه توجیه و تاویل های مصلحت جویانه می کشاند، و عشق به او، کور و کرت می کندابراهیمی و "ضعف اسماعیلی" ات، ترا بازیچه ابلیس می سازد. در قله بلندشرفی و سراپا فخر و فضیلت، در زندگی ات تنها یک چیز هست که برای بدست آوردنش، ازبلندی فرود می آیی، برای از دست ندادنش، همه دستاوردهای ابراهیم وارت را از دست میدهی، او اسماعیل توست، اسماعیل تو ممکن است یک شخص باشد، یا یک شیء، یا یکحالت، یک وضع، و حتی، یک " نقطه ضعف"!
امااسماعیل ابراهیم، پسرش بود!
سالخورده مردی درپایان عمر، پس از یک قرن زندگی پر کشاکش و پر از حرکت، همه آوارگی و جنگ و جهاد وتلاش و درگیری با جهل قوم و جور نمرود و تعصب متولیان بت پرستی و خرافه های ستارهپرستی و شکنجه زندگی. جوانی آزاده و روشن و عصیانی در خانه پدری متعصب و بت پرست وبت تراش! و در خانه اش زنی نازا، متعصب، اشرافی: سارا.
و اکنون، در زیر بارسنگین رسالت توحید، در نظام جور و جهل شرک، و تحمل یک قرن شکنجه "مسئولیتروشنگری و آزادی"، در "عصر ظلمت و با قوم خوکرده با ظلم"، پیر شدهاست و تنها، و در اوج قله بلند نبوت، باز یک " بشر" مانده است و درپایان رسالت عظیم خدایی اش، یک " بنده خدا" ، دوست دارد پسری داشتهباشد، اما زنش نازا است و خودش، پیری از صد گذشته، آرزومندی که دیگر امیدوار نیست،حسرت و یأس جانش را می خورد، خدا، بر پیری و ناامیدی و تنهایی و رنج این رسول امینو بنده وفادارش – که عمر را همه در کار او به پایان آورده است، رحمت می آورد و ازکنیز سارا – زنی سیاه پوست – به او یک فرزند می بخشد، آن هم یک پسر! اسماعیل،اسماعیل، برای ابراهیم، تنها یک پسر، برای پدر، نبود، پایان یک عمر انتظار بود،پاداش یک قرن رنج، ثمره یک زندگی پرماجرا، تنها پسر جوان یک پدر پیر، و نویدیعزیز، پس از نومیدی تلخ.
و اکنون، در برابرچشمان پدر – چشمانی که در زیر ابروان سپیدی که بر آن افتاده، از شادی، برق می زند– می رود و در زیر باران نوازش و آفتاب عشق پدری که جانش به تن او بسته است، میبالد و پدر، چون باغبانی که در کویر پهناور و سوخته ی حیاتش، چشم به تنها نو نهالخرّم و جوانش دوخته است، گویی روئیدن او را، می بیند و نوازش عشق را و گرمای امیدرا در عمق جانش حس می کند.
در عمر دراز ابراهیم،که همه در سختی و خطر گذشته، این روزها، روزهای پایان زندگی با لذت " داشتناسماعیل" می گذرد، پسری که پدر، آمدنش را صد سال انتظار کشیده است، و هنگامیآمده است که پدر، انتظارش نداشته است!
اسماعیل،اکنون نهالی برومند شده است، جوانی جان ابراهیم، تنها ثمر زندگی ابراهیم، تمامی عشقو امید و لذت پیوند ابراهیم!
در این ایام ، ناگهانصدایی می شنود :
"ابراهیم! به دودست خویش، کارد بر حلقوم اسماعیل بنه و بکُش"!
مگر می توان با کلمات،وحشت این پدر را در ضربه آن پیام وصف کرد؟
ابراهیم، بنده ی خاضعخدا، برای نخستین بار در عمر طولانی اش، از وحشت می لرزد، قهرمان پولادین رسالتذوب می شود، و بت شکن عظیم تاریخ، درهم می شکند، از تصور پیام، وحشت می کند اما،فرمان فرمان خداوند است. جنگ! بزرگترین جنگ، جنگِ در خویش، جهاد اکبر! فاتح عظیمترین نبرد تاریخ، اکنون آشفته و بیچاره! جنگ، جنگ میان خدا و اسماعیل، در ابراهیم.
دشواری"انتخاب"!
کدامین را انتخاب میکنی ابراهیم؟! خدا را یا خود را ؟ سود را یا ارزش را؟ پیوند را یا رهایی را؟ لذترا یا مسئولیت را؟ پدری را یا پیامبری را؟ بالاخره، "اسماعیلت" را یا" خدایت" را؟
انتخاب کن! ابراهیم.
در پایان یک قرن رسالتخدایی در میان خلق، یک عمر نبوتِ توحید و امامتِ مردم و جهاد علیه شرک و بنایتوحید و شکستن بت و نابودی جهل و کوبیدن غرور و مرگِ جور، و از همه جبهه ها پیروزبرآمدن و از همه مسئولیت ها موفق بیرون آمدن و هیچ جا، به خاطر خود درنگ نکردن واز راه، گامی، در پی خویش، کج نشدن و از هر انسانی، خدایی تر شدن و امت توحید راپی ریختن و امامتِ انسان را پیش بردن و همه جا و همیشه، خوب امتحان دادن ...
ای ابراهیم! قهرمانپیروز پرشکوه ترین نبرد تاریخ! ای روئین تن، پولادین روح، ای رسولِ اُلوالعَزْم،مپندار که در پایان یک قرن رسالت خدایی، به پایان رسیده ای! میان انسان و خدافاصله ای نیست، "خدا به آدمی از شاهرگ گردنش نزدیک تر است"، اما،راه انسان تا خدا، به فاصله ابدیت است، لایتناهی است! چه پنداشته ای؟
اکنون ابراهیم است کهدر پایان راهِ دراز رسالت، بر سر یک "دو راهی" رسیده است: سراپای وجودشفریاد می کشد: اسماعیل! و حق فرمان می دهد: ذبح! باید انتخاب کند!
"این پیام را مندر خواب شنیدم، از کجا معلوم که ..."! ابلیسی در دلش "مهرفرزند" را بر می افروزد و در عقلش، " دلیل منطقی" می دهد.
این بار اول، "جمرهاولی"، رمی کن! از انجام فرمان خود داری می کند و اسماعیلش را نگاه میدارد،
"ابراهیم،اسماعیلت را ذبح کن"!
این بار، پیام صریحتر، قاطع تر! جنگ در درون ابراهیم غوغا می کند. قهرمان بزرگ تاریخ بیچاره ای استدستخوش پریشانی، تردید، ترس، ضعف،پرچمدار رسالت عظیم توحید، در کشاش میان خدا وابلیس، خرد شده است و درد، آتش در استخوانش افکنده است.
روز دوم است، سنگینی"مسئولیت"، بر جاذبه ی "میل" ، بیشتر از روز پیش می چربد.اسماعیل در خطر افتاده است و نگهداریش دشوارتر.
ابلیس، هوشیاری و منطقو مهارت بیشتری در فریب ابراهیم باید بکار زند. از آن "میوه ی ممنوع" کهبه خورد "آدم" داد!
ابلیس در دلش"مهر فرزند" را بر می افروزد و در عقلش "دلیل منطقی" می دهد.
"اما ... من اینپیام را در خواب شنیدم، از کجا معلوم که ..."؟
این بار دوم، "جمرهوسطی"، رمی کن!
از انجام فرمانخودداری می کند و اسماعیل را نگه می دارد.
"ابراهیم!اسماعیلت را ذبح کن"! صریح تر و قاطع تر.
ابراهیم چنان در تنگناافتاده است که احساس می کند تردید در پیام، دیگر توجیه نیست، خیانت است، مرز"رشد" و "غی" چنان قاطعانه و صریح، در برابرش نمایان شده استکه از قدرت و نبوغ ابلیس نیز در مغلطه کاری، دیگر کاری ساخته نیست. ابراهیم مسئولاست، آری، این را دیگر خوب می داند، اما این مسئولیت تلخ تر و دشوارتر ازآنست که به تصور پدری آید. آن هم سالخورده پدری، تنها، چون ابراهیم!
و آن هم ذبحتنها پسری، چون اسماعیل!
کاشکی ذبح ابراهیم میبود، به دست اسماعیل، چه آسان! چه لذت بخش! اما نه، اسماعیلِ جوان بایدبمیرد و ابراهیمِ پیر باید بماند.، تنها، غمگین و داغدار...
ابراهیم،هر گاه که به پیام می اندیشد، جز به تسلیم نمی اندیشد، و دیگر اندکی تردید ندارد،پیام پیام خداوند است و ابراهیم، در برابر او، تسلیمِ محض!
اکنون، ابراهیم دل ازداشتن اسماعیل برکنده است، پیام پیام حق است. اما در دل او، جای لذت"داشتن اسماعیل" را، درد "از دست دادنش" پر کرده است. ابراهیم تصمیمگرفت، انتخاب کرد، پیداست که "انتخابِ" ابراهیم، کدام است؟ "آزادیمطلقِ بندگی خداوند"!
ذبح اسماعیل! آخرینبندی که او را به بندگی خود می خواند!
ابتدا تصمیم گرفت کهداستانش را با پسر در میان گذارد، پسر را صدا زد، پسر پیش آمد، و پدر، در قامتوالای این "قربانی خویش" می نگریست!
اسماعیل، این ذبیحعظیم! اکنون در منا، در خلوتگاهِ سنگی آن گوشه، گفتگوی پدری و پسری!
پدری برف پیری بر سر ورویش نشسته، سالیان دراز بیش از یک قرن، بر تن رنجورش گذشته، و پسری، نوشکفته ونازک!
آسمانِ شبه جزیره، چهمی گویم؟ آسمانِ جهان ، تاب دیدن این منظره را ندارد. تاریخ، قادر نیست بشنود.هرگز، بر روی زمین چنین گفتگویی میان دو تن، پدری و پسری، در خیال نیز نگذشته است.گفتگویی این چنین صمیمانه و این چنین هولناک!
-"اسماعیل، من درخواب دیدم که تو را ذبح می کنم..."!
این کلمات را چنانشتابزده از دهان بیرون می افکند که خود نشنود، نفهمد. زود پایان گیرد. و پایانگرفت و خاموش ماند، با چهره ای هولناک و نگاههای هراسانی که از دیدار اسماعیل وحشتداشتند!
اسماعیل دریافت، برچهره ی رقت بار پدر دلش بسوخت، تسلیتش داد:
-"پدر! درانجامِ فرمانِ حق تردید مکن، تسلیم باش، مرا نیز در این کار تسلیم خواهی یافت وخواهی دید که – اِنْ شاءَالله – از – صابران خواهم بود"!
ابراهیم اکنون، قدرتیشگفت انگیز یافته بود. با اراده ای که دیگر جز به نیروی حق پرستی نمی جنبید و جزآزادی مطلق نبود، با تصمیمی قاطع، به قامت برخاست، آنچنان تافته و چالاک که ابلیسرا یکسره نومید کرد، و اسماعیل – جوانمردِ توحید – که جز آزادی مطلق نبود، و با ارادهای که دیگر جز به نیروی حق پرستی نمی جنبید، در تسلیم حق، چنان نرم و رام شده بودکه گوی، یک " قربانی آرام و صبور" است!
پدر کارد را بر گرفت،به قدرت و خشمی وصف ناپذیر، بر سنگ می کشید تا تیزش کند!
مهر پدری را، دربارهعزیزترین دلبندش در زندگی، این چنین نشان می داد، و این تنها محبتی بود که بهفرزندش می توانست کرد. با قدرتی که عشق به روح می بخشد، ابتدا، خود را در درونکُشت، و رگ جانش را در خود گسست و خالی از خویش شد، و پر از عشقِ به خداوند.
زندهای که تنها به خدا نفس می کشد!
آنگاه، به نیروی خدابرخاست، قربانی جوان خویش را – که آرام و خاموش، ایستاده بود، به قربانگاه برد، برروی خاک خواباند، زیر دست و پای چالاکش را گرفت، گونه اش را بر سنگ نهاد، برسرش چنگ زد، - دسته ای از مویش را به مشت گرفت، اندکی به قفا خم کرد، شاهرگش بیرونزد، خود را به خدا سپرد، کارد را بر حلقوم قربانیش نهاد، فشرد، با فشاری غیظ آمیز،شتابی هول آور، پیرمرد تمام تلاشش این است که هنوز بخود نیامده، چشم نگشوده،ندیده، در یک لحظه "همه او" تمام شود، رها شود، اما...
آخ! این کارد!
این کارد... نمی برد!
آزار می دهد،
این چه شکنجه ی بیرحمی است!
کارد را به خشم بر سنگمی کوبد!
همچون شیر مجروحی میغرد، به درد و خشم، برخود می پیچد، می ترسد، از پدر بودنِ خویش بیمناک می شود، برقآسا بر می جهد و کارد را چنگ می زند و بر سر قربانی اش، که همچنان رام و خاموش،نمی جنبد دوباره هجوم می آورد،
که ناگهان،
گوسفندی!
و پیامی که:
"ای ابراهیم! خداوند از ذبح اسماعیل درگذشته است، این گوسفند را فرستاده است تابجای او ذبح کنی، تو فرمان را انجام دادی"!
الله اکبر!
یعنی که قربانی انسانبرای خدا – که در گذشته، یک سنت رایج دینی بود و یک عبادت – ممنوع! در "ملتابراهیم" ، قربانی گوسفند، بجای قربانی انسان! و از این معنی دارتر، یعنی کهخدای ابراهیم، همچون خدایان دیگر، تشنه خون نیست. این بندگان خدای اند که گرسنهاند، گرسنه گوشت! و از این معنی دارتر، خدا، از آغاز، نمی خواست که اسماعیل ذبحشود، می خواست که ابراهیم ذبح کننده اسماعیل شود، و شد، چه دلیر! دیگر، قتلاسماعیل بیهوده است، و خدا، از آغاز می خواست که اسماعیل، ذبیح خدا شود، وشد، چه صبور! دیگر، قتل اسماعیل، بیهوده است! در اینجا، سخن از " نیازِخدا" نیست، همه جا سخن از " نیازِ انسان" است، و این چنین است" حکمتِ" خداوند حکیم و مهربان، "دوستدارِ انسان"، که ابراهیمرا، تا قله بلند "قربانی کردن اسماعلیش" بالا می برد، بی آنکهاسماعیل را قربانی کند! و اسماعیل را به مقام بلند "ذبیح عظیم خداوند"ارتقاء می دهد، بی آنکه بر وی گزندی رسد!
که داستان این دین،داستان شکنجه و خود آزاری انسان و خون و عطش خدایان نیست داستان "کمالانسان" است، آزادی از بند غریزه است، رهایی از حصار تنگ خودخواهی است، و صعودروح و معراج عشق و اقتدار معجزه آسای اراده بشریست و نجات از هر بندی و پیوندی کهتو را بنام یک «انسان مسئول در برابر حقیقت"، اسیر می کند و عاجز، و بالأخره،نیل به قله رفیع "شهادت"، اسماعیل وار، و بالاتر از "شهادت" -آنچه در قاموس بشر، هنوز نامی ندارد – ابراهیم وار! و پایان این داستان؟ ذبحگوسفندی، و آنچه در این عظیم ترین تراژدی انسانی، خدا برای خود می طلبید؟ کشتنگوسفندی برای چند گرسنه ای!
موسم عید است. روز شادى مسلمانان. روزقبولى در جشن بندگى خداوند. اى مسلمان حج گزار و اى کسى که در شکوهمندترین آییندینى از زخارف دنیا دور شدى و به او نزدیکتشر. ایام حج را نشانه اى از پاکیزگى ،رهایى، آزادگى، آگاهى و معنویت بدان. بدان که زمین سراسر حجى است که تو در آنى وباید با سادگى، وقوف در جهان درون و بیرون و قربانى کردن همه آرزوهاى پوچ دنیوى،خود را براى سفر بزرگ آماده کنى. انسان مسافر چند روزه کاروان زندگى است. سلام بر ابراهیم، سلام بر محمد و سلام بر همه بندگان صالحخداو
«شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه»
89/8/21 2:7 ع
خاندان مسلم بن عقیل از دیدگاه پیامبر علیه السلام سیدتقی قاضویعقیل پدر بزرگوار مسلم و برادر حضرت علی علیه السلام بود. روزی امیرالمؤمنین علیه السلام به پیامبر صلی الله علیه و آله عرض کرد: «یا رسول اللّه ! آیا عقیل را دوست داری؟ پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: به خدا قسم آری، او را دو چندان دوست دارم؛ خودش را و پدرش ابی طالب را و فرزندش (مسلم) که در راه محبت فرزندت (امام حسین علیه السلام ) شهید می شود. مؤمنین برای او می گریند و ملائکه مقرب برای او صلوات می فرستند. مسلم در جنگ صفینمسلم بن عقیل از یاران حضرت علی علیه السلام و امام حسن و امام حسین علیهماالسلام بود و با رقیه دختر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام ازدواج کرد. وی فردی شجاع، متواضع و عاشق خاندان اهل بیت علیهماالسلام بود و در جنگ صفین، حضوری فعال داشت؛ به طوری که یکی از بزرگان می نویسد: شأن و عظمت مسلم بن عقیل قابل توصیف نیست. او در یکی از مهمترین جنگ ها در سمت راست سپاه امیرالمؤمنین علیه السلام قرار داشت. مسلم از اهل بیت علیه السلام استروزها یکی پس از دیگری سپری می شد. مردم کوفه با اشتیاق، هر روز نامه های فراوانی برای امام حسین علیه السلام می نوشتند و اعلام می کردند که ما آماده حکومت عدل شما هستیم. امام در پاسخ به نامه های آنان چنین نوشتند: «برادرم، پسرعمویم و مورد اعتمادم از اهل بیتم را به سوی شما می فرستم تا راستی سخن شما آشکار شود و...». امام حسین علیه السلام با این سخن، مسلم را در زمره اهل بیتِ خود قرار داد و با انتخاب او برای سفر به کوفه، سعادت ابدی و بهشت خداوندی را نصیب او گردانید. پیک امام حسین علیه السلامامام حسین علیه السلام در پاسخ کوفیان در دعوت از آن حضرت نامه ای نوشت و به مسلم داد. وی نامه را گرفت و به کوفه آمد. اهل کوفه از نامه امام علیه السلام و آمدن مسلم شاد شدند و او را در خانه مختاربن ابن عبیدهِ ثقفی جای دادند. مردم به دیدن مسلم می آمدند و هنگامی که وارد می شدند، مسلم نامه امام را می خواند و آن ها اشک شوق می ریختند و با او بیعت می کردند. سفارش امام به مسلمامام حسین علیه السلام هنگامی که مسلم را مأمور کرد تا به کوفه برود، به او سفارش کرد که در کوفه، به خانه معتمد و موثق ترین شخص برود. او نیز وقتی وارد کوفه شد، به خانه مختاربن ابی عبیدثقفی رفت. مختار فردی شجاع، با تقوا، خردمند و سخاوتمند بود؛ از این رو ارتباط و نفوذ مسلم بن عقیل با مردم آسانتر گردید. رسالت پنهانهنگامی که مسلم بن عقیل وارد کوفه شد. مردم مطلع گردیدند و مخفیانه با او رابطه برقرار نمودند. هرروز بر شمار بیعت کنندگان افزوده می شد تا آنجا که در مدت چند روز، تعداد آن ها بالغ بر چندین هزار نفر گردید. پس از آن، تبلیغ مخفیانه، خود به خود آشکار شد و مسلم زمینه را برای حضور امام علیه السلام آماده دید و برای امام نوشت که به کوفه بیاید. عبیداللّه بن زیاد و فرمانداری کوفهکوفه از شهرهای مهم آن زمان بود که برای نظام حکومتی، اهمیت فراوانی داشت. بر همین اساس، وقتی خبر ورود و تبلیغ مسلم بن عقیل منتشر و به گوش یزید رسید، چاره ای اندیشید تا شعله های قیام مردم کوفه را خاموش نماید. از این رو، فردی بی رحم و جنایتکار چون عبیداللّه بن زیاد را برای این کار شایسته دید و او را به فرمانداری کوفه گمارد. نیرنگ عبیداللّه بن زیادیزیدبن معاویه، حکم فرمانداری کوفه را به ابن زیاد داد و او را به کوفه فرستاد. ابن زیاد با حیله ای که به کار برد، مردم کوفه را غافلگیر کرد و شب هنگام وارد کوفه شد؛ در حالی که چهره خود را پوشانده بود. مردم گمان کردند حسین بن علی علیه السلام است و اطراف او را احاطه کرده و به او خوش آمد گفتند؛ اما زمانی که فهمیدند عبیداللّه بن زیاد است، متفرق شدند. عبیداللّه با استفاده از این حربه، به راحتی وارد شهر و قصر حکومتی شد. مردمان سست پیمانعبیداللّه بن زیاد والی جدید کوفه به منبر رفت و از فرجام مخالفت با یزید سخن گفت. اهل کوفه از تهدید ابن زیاد بر جان خود ترسیدند و ارتباط خود با مسلم را کم و یا به کلی قطع کردند. سست ایمانی مردمان کوفه و بی وفایی آنان، به عهد و پیمانشان، تا ابد در ذهن بیدار تاریخ به یادگار خواهد ماند. میهمان هانیوقتی خبر ورود عبیداللّه بن زیاد و سخنرانی او به گوش مسلم رسید، از خانه مختاربن ابی عبیدثقفی خارج شد و به خانه هانی بن عروه رفت. تا این زمان، نزدیک هجده هزار نفر با او بیعت کرده بودند. از این رو، برای امام چنین نوشت: همانا فرستاده به خانواده اش دروغ نمی گوید، هجده هزار نفر از اهالی کوفه با من بیعت کرده اند. وقتی نامه ام به دستت رسید، با عجله به سوی ما بیا. مردم همگی با شمایند و میلی به فرزندان معاویه ندارند. ارسال این نامه، بیست وهفت شب، قبل از شهادت مسلم بوده است. هانی بن عروه زعیم کوفههانی بن عروه پیرمردی نودوهشت ساله از بزرگان کوفه بود که مسلم را در خانه خود جای داد. او از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و از دوستداران خاندان رسالت بود. تاریخ نویسان همواره از او به نیکی یاد کرده اند. جایگاه هانی بن عروه در میان شیعههانی بن عروه در میان دانشمندان شیعه، از جایگاهی والا برخوردار است. بزرگان شیعه او را مردی بزرگوار، فاضل، خوش گفتار، سیاست مدار و شجاع خوانده اند. سیدبن طاووس از بزرگان علمای شیعه، برای او زیارتی نقل کرده که او را چنین توصیف می کند: «درود بر تو که به درجه شهدا رسیدی و سعادتمند شدی و کوشش تو در راه رضایت خدا و پیامبر بود، تا آنکه جانت را در این راه فدا کردی.» هانی سخت تر از کوهعبیداللّه بن زیاد، غلام خود «معقَلْ» را طلبید و سه هزار دینار به او داد که در اختیار مسلم بن عقیل بگذارد و به او نزدیک شود و از این راه، اخبار مسلم را به اطلاع او برساند. بنابراین مخفیگاه مسلم که خانه هانی بن عروه بود، فاش شد. مسلم که وضع را خطرناک دید، از خانه هانی بیرون آمد. مأمورین به خانه هانی ریختند و مسلم رانیافتند. سپس هانی را دستگیر و نزد ابن زیاد بردند. ابن زیاد هرچه حیله و دسیسه داشت، به کار بُرد تا هانی را به حرف آورد و از مخفیگاه مسلم اطلاع یابد؛ اما نتوانست. ناگزیر«معْقَل» را طلبید. تا چشم هانی به «معقل» افتاد، دریافت که جاسوس بوده است. برهمین اساس، لحن سخن او با ابن زیاد تندتر شد. ابن زیاد که خشمگین شده بود، ضربتی به او زد و لبش را شکافت و سپس او را روانه زندان کرد. تنها و غریببا زندانی شدن هانی، کاربر مسلم دشوارتر شد. تا آنجا که وقتی مسلم بن عقیل برای خواندن نماز جماعت ایستاد، نمازگزاران، پشت او، از ترس جان خود، صف ها را شکسته و آهسته گریختند. هنگامی که نماز پایان یافت، مسلم پشت سر خود هیچ کس را ندید. ناگزیر به تنهایی، کوچه های کوفه را زیر پا گذاشت. غبار غربت و غم بر دلش نشست. خسته و تشنه به درهای بسته خیره شد. جلوتر رفت و دری را باز دید. از پیرزنی که نزدیک خانه در انتظار فرزند بود، جرعه ای آب طلبید. پس از اندکی صحبت با پیرزن، به خانه او پناه برد. پاسی از شب گذشته بود، فرزند پیرزن وارد خانه شد و متوجه حضور مسلم گردید. او به طمع کسب جایزه ابن زیاد، مخفیگاه مسلم را به مأموران حکومتی اطلاع داد. محاصره مخفیگاه مسلم بن عقیلعبیداللّه بن زیاد پس از اطلاع از مخفیگاه مسلم، لشگری به فرماندهی محمدبن اشعث اعزام کرد. سربازان، خانه پیرزن را محاصره کردند. مسلم از خانه بیرون آمد و شجاعانه جنگید. محمدبن اشعث که قدرت مسلم را مشاهده کرد، از ابن زیاد نیروی بیشتر خواست. نیروهای کمکی رسیدند، همگی با سنگ و چوب و خنجر و شمشیر یورش بردند. شاخه ها را آتش زده و به طرف مسلم انداختند، تا اینکه زخم های زیاد و خونریزی شدید، مسلم را ضعیف کرد. محمدبن اشعث گفت: خودت را به کشتن نده. من تو را امان می دهم. مسلم به او حمله کرد و او گریخت. ناگهان تیری بر مسلم وارد شد و بر زمین افتاد و این گونه او را اسیر کرده، نزد ابن زیاد بردند. گریه مسلم برای مولای خودابومِخنف یکی از مَقتل نویسان، می نویسد: وقتی که مسلم بن عقیل را دستگیر کردند، «انّالِلّه و انّاالیه راجعون» می گفت و اشک می ریخت. یکی از دشمنان پرسید: از مرگ ترسیده ای و گریه می کنی؟ مسلم فرمود: خیر، من برای خودم ناراحت نیستم، بلکه برای حسین علیه السلام و اهل بیت او اندوهگین هستم. گریه ام برای امام حسین علیه السلام است که برای او نوشتم کوفه آماده حضور شماست و کوفیان بر عهد و پیمان خود استوارند! وصیت مسلم به عمر سعدوصیت در احکام اسلام از جایگاه ویژه ای برخوردار است، به گونه ای که بزرگان دین اسلام بر آن تأکید فراوان کرده اند. پیامبر صلی الله علیه و آله در این باره می فرماید: «هر کس بدون وصیت بمیرد، به مرگ زمان جاهلیت (جاهل) مرده است.» از این رو، هنگامی که چشم مسلم به عمربن سعد افتاد، به او فرمود: «بین من و تو خویشاوندی است، می خواهم به وصیت من عمل کنی. عمرسعد نخست از او روی گردانید؛ ولی ابن زیاد گفت: در خواست پسر عمویت را بپذیر. مسلم به عمرسعد گفت: از روزی که به کوفه آمده ام، هفتصد درهم قرض کرده ام. شمشیر و زره ام را بفروش و قرضم را ادا کن. وقتی کشته شدم، پیکر مرا از ابن زیاد بگیر و به خاک بسپار. نامه ای به حسین بن علی علیه السلام بنویس که به کوفه نیاید. شهید تشنههنگامی که مسلم را اسیر و وارد قصر دارالاماره کردند، تشنگی بر او غلبه کرده و توان ایستادن نداشت. اشاره ای کرد و آب طلبید. ابتدا ممانعت کردند، ولی بعد ظرفی آب به او دادند. هنگامی که خواست، آب بنوشد، ظرف از خون چهره او پر شد. آن گاه فرمود: «اگر مقدور بود، از این آب می نوشیدم. معلوم است که این آب قسمت من نیست ». سپس تشنه به بالای قصر برده شد و گردن بر لب تیغ جلاد نهاد. مسلم بن عقیل سفیر امام حسین علیه السلام چون مولای خود، با لب تشنه شهید شد. شهادت مسلم و هانیبه دستور ابن زیاد حکم قتل مسلم و هانی صادر شد. آن ها را بر بام قصر برده و گردن زدند. سرها را نزد ابن زیاد آورده و بدن ها را به پایین پرتاب کردند. مردم یعنی بیعت کنندگان دیروز، تماشاچی امروز بودند. پراکنده شده و راه خانه هایشان را در پیش گرفتند. عبیداللّه سر مسلم را برای یزید فرستاد و دستور داد بدن هانی و مسلم را با طناب ببندند و در کوچه های شهر روی زمین بگردانند. |