سفارش تبلیغ
صبا ویژن
...منوی اصلی...

...درباره خودم...

...لوگوی وبلاگ...

...لینک دوستان...
یاامیرالمومنین روحی فداک
قصرشیرین
میریزید نیوز
سیب خیال
حقوقی وقضایی
عاشقان ولایت
عشق در کائنات
موج
جاده خاطره ها
حماسه هشت سال دفاع مقدس
طریق یار
ماودلاوران
تبسم بهار
اصل 110،اصل ولایت فقیه
قافیه باران
شجره طیبه
تاریخ مصرف یا بهتره بگم تاریخ بی مصرف
ألیس اللهُ بکافٍ عبده
دفاع مقدس
خورشید آل یاسین
آسمان شهادت
این نجوای شبانه من است
این نجوای شبانه من است
asheghe tanha
سرودعرش
السلام علیک یا فاطمه ازهرا س
ای آنکه غیر از کربلا جایی نداری
گروه فرهنگی سردار خیبر
جهادی
هدایت قرآنی
درپناه آسمان
سکینه (س)بنت الحسین ع
کشکول
کشکول
التیام
مهاجر
به یاد لاله ها
شرکت نمین فیلتر
دختران بیدار
راهی دیار عشق
بی قرار زهرا (س)
بی قرارزهرا(س)
مکتب الشهداء
پایگاه شهادت
ایران توانا
سوخته
یوم الفرج
سنگرسازان بی سنگر
نینوا
کربلایی 110
باافلاکیان
رویای عبور
انجمن فعالان قرآنی
پلاک ،شهادت (فقط شهدا کلیک کنن)
قطعه26
بازماندگان
عشق یعنی پرواز
قاصدکهای گمنام
پنجره‏ای رو به عشق...!
انک اشعارونثرادبی عاشورایی
وصیت نامه های یکی نه مثل همه
خادم الشهداءفردوس
مدایح زیبای امام حسین(ع)از جواد مقدم
دلم گرفته بهونه چرا نمیایی؟
رهروان شهدای تخریب
دختران با حجاب
....حرفی از جنس دل
یه پوتین یه پلاک
آسمان شلمچه
بسم رب الشهداءوالصدیقین
زندگی نامه شهداء
شهیدان,جاودانه ترین ستارگان ایران
جنبش سایبری حجاب وعفاف
منتظران ظهور
بسیج قافلة عشق
وضودرفرات،نمازدرکربلا
دل نوشته های دودختر شهید
سرباز سایبری ولایت
فانوس
درتمنای وصال
صوت الرقیه(س)
سردار شهید حاج حسین اسکندرلو
پادر رکاب عشق
شمیم عشق
سه راهی شهادت
شورای تبیین مواضع
مادر سادات
ستارگان دوکوهه
شهید دکتر مصطفی چمران
بسیج دانشجویی شهید همت
.....صبرینا
(مجتمع فرهنگی )بهشت نور
من یک حزب الهی ام
مجنون الحسین (ع)
فدائیان رهبری
حزب فقط حزب علی رهبر فقط سیدعلی
امام رئوف
این عمار
قافله رفت ......ما جامنده ایم
به رسم رفاقت سلام خدا
یه کم به فکر جهنم باشیم تاوارد بهشت شویم
لاله های آسمانی
بانک اشعارمهدوی
اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ
راه روشن
یادآوری سیره عملی شهداء
وبلاگ قرانی ندای اسمانی
تنهاترین پسر فاطمه(س)
طلائیه
شمیم یاس
زنده های افقی
شمشم یاس (بک گراند مذهبی)
کیمیا
خادم شهدای خرمشهر عشیری وعلی مریچه
مرگ بر ضد ولایت فقیه
خورشید سرخ
پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری
مقام معظم رهبری
ریاست جمهوری اسلامی ایران
آیت الله مظاهری
آیت الله لنکرانی(ره)
آیت الله بهجت(ره)
امام خمینی (ره)
معجزات علمی قرآن
سرباز امام خامنه ای
طرح ختم صلوات
پسورد جدید نود
عقاید شیعه
احکام ومسائل شرعی
امام حسین علیه اسلام
فال روزانه
وب سایت حضرت ابوالفضل العباس
طنزوشوخی در حبهه
آموزش سراسری مهدویت ازطریق رسانه
تصاویر مذهبی واسلامی
مرجع تخصصی عمران
شبکه خبری تابناک
خدمات وبلاگ نویسان
بچه های خاکریز
مجله الکترونیکی چهار قد
دیاررنج
چوب خدا
پیروان ولایت
بیانچه
دل نوشته
شبهای عملیات
شیعه سیاسی
شیعتی
افق سبز
شفاعت
مشرق
فصلنامه میثاق با کوثر
وب سایت سیاسی،مذهبی حاج محمودکـریم
ندای فطرت
یاعلی سیدعلی
وصال امید
سایت موئسسه فرهنگی و رسانی تبیان

...لوگوی دوستان...



















































...موسیقی وبلاگ...

«عمربن سعد»
91/8/26 12:0 ص

 زمان: دوشنبه ششم محرم الحرام 61 هجری

   عمربن سعد، نامهای را از عبیدالله دریافت میدارد که مضمون آن چنین است: من از لشکر سواره و پیاده چیزی را از تو فروگذار نکردم، و توجه داشته باش که مأمورانی سپردهام تا هر روز وضعیت را به من گزارش کنند.

   حبیب بن مظاهر از حضرت اجازه میگیرد تا نزد طایفهای از بنی اسد ـ که در آن نزدیکیها زندگی میکردند ـ رفته و آنان را به یاری فرا خواند، حضرت اجازه دادند. «حبیب» نزد آنها رفت و گفت: «امروز از من فرمان برید و به یاری حسین بشتابید تا شرف دنیا و آخرت از آن شما باشد». تعداد 90 نفر بپاخواستند و حرکت کردند، اما در میان راه با لشکر عمربن سعد برخورد کردند و چون تاب مقاومت نداشتند، پراکنده شده و برگشتند. «حبیب» به نزد حضرت رسید و جریان را تعریف نمود. حسین(ع) گفت: «لاحول و لا قوه الا بالله»

نامه امام حسین (ع) از کربلا به برادرش محمدبن حنفیه و بنی هاشم:

مثل اینکه دنیا اصلاً وجود نداشته (این گونه دنیا بی ارزش و نابود شدنی است) و آخرت همیشگی و دائم بوده و هست.

زمان: سه شنبه هفتم محرم الحرام 61 هجری 

تعداد نظامیانی که لباس و سلاح جنگی و حقوق از حکومت غاصب بنی امیه گرفته و به جنگ امام حسین(ع) آمده بودند را، بالغ بر 30 هزار جنگجو نوشتهاند.

   عمر بن سعد نامهای بدین مضمون از عبیدالله دریافت کرد که: با سپاهیان خود بین امام حسین(ع) و اصحابش و آب فرات فاصله بینداز به طوری که حتی قطرهای آب به امام (ع) نرسد، همان گونه که از دادن آب به عثمان بن عفان خودداری شد! عمر بن سعد 500 سوار را در کنار شریعه فرات مستقر کرد. یکی از آنها فریاد زد: این حسین!... به خدا سوگند که قطرهای از این آب را نخواهی آشامید تا از عطش جان دهی! حضرت فرمود: «خدایا! او را از تشنگی هلاک کن و هرگز او را مشمول رحمتت قرار مده». حمید بن مسلم میگوید به چشم خود دیدم که نفرین امام (ع) عملی گشت.

امام حسین (ع) سپاه دشمن را چنین نفرین کرد:

بار خدایا! باران آسمان را از اینان دریغ کن، و بر ایشان تنگی و قحطی (همچون سالهای یوسف) پدید آور، و آن غلام ثقفی (حجاج بن یوسف) را برایشان بگمار تا جام زهر به ایشان بچشاند، و انتقام من و اصحاب و اهل بیت و شیعیان مرا از اینان بگیرد.

زمان: چهارشنبه هشتم محرم الحرام 61 هجری 

هر لحظه تب عطش در خیمهها افزون میشد، امام (ع) برادرش عباس را به همراه عدهای شبانه حرکت داد. آنها با یک برنامه حساب شده، صفوف دشمن را شکسته و مشک‌ها را پر از آب کردند و به خیمهها برگشتند.

   ملاقات امام (ع) با عمر بن سعد:

حضرت فرمود: « ای پسر سعد! آیا با من مقاتله میکنی و از خدا هراسی نداری؟ ابن سعد گفت: « اگر از این گروه جدا شوم، خانهام را خراب و اموالم را از من میگیرند و من برحال افراد خانوادهام از خشم ابن زیاد بیمناکم». حضرت فرمود: « تو را چه میشود؟ خدا جان تو را به زودی در بستر بگیرد و تو را در روز قیامت نیامرزد... گمان می‌کنی که به حکومت ری و گرگان خواهی رسید؟ به خدا سوگند چنین نیست و به آرزویت نخواهی رسید».

   عبیدالله طی نامهای عمر بن سعد را تهدید به عزل و برکناری کرده، میگوید: « اگر از فرمان من سرباز زنی، مسئولیت لشکر را به شمر بن ذی الجوشن واگذار خواهم کرد.

سخن امام حسین(ع) با یارانش:

ای بزرگ زادگان! صبر پیشه کنید که مرگ جز پلی نیست که شما را از سختی و رنج عبور داده و به بهشت پهناور و نعمتهای همیشگی آن میرساند

 زمان: پنجشنبه نهم محرم الحرام 61 هجری

شمر خود را به خیام امام (ع) رسانده، ضمن صدا کردن حضرت عباس و دیگر فرزندان ام البنین، می‌گوید: « برای شما از عبیدالله امان نامه گرفتم». آنها متفقاً گفتند: «خدا تو را و امان نامه تو را لعنت کند، ما امان داشته باشیم ولی پسر دختر پیامبر امان نداشته باشد؟»

   امام حسین (ع) توسط حضرت عباس از دشمن یک شب را برای نماز، راز و نیاز با خدا و تلاوت قرآن مهلت میگیرد.

   حفر خندق در اطراف خیام برای مقابله با شبیخون دشمن و قطع کردن راه ارتباطی دشمن با خیام از سه طرف، که فقط از یک قسمت ارتباط برقرار باشد و یاران امام (ع) در آنجا مستقر بودند. این تدبیر امام (ع) برای اصحاب بسیار سودمند بود.

 گروهی از لشکر عمر بن سعد به سپاه امام (ع) میپیوندند.

سخن امام (ع) خطاب به دشمن:

وای بر شما! چه زیانی میبرید اگر سخن مرا بشنوید؟! من شما را به راه راست میخوانم. اما شما از همه فرامین من سرباز میزنید و سخن مرا گوش نمیدهید، چرا که شکم‌های شما از مال حرام پرشده و بردلهای شما شقاوت نهاده شده است.

 زمان:جمعه دهم محرم الحرام 61 هجری

   امام (ع) با یارانش نماز صبح را به جماعت خواند و سپس با آنها چنین سخن گفت:«...خدا به شهادت من و شما فرمان داده است. بر شما باد که صبر و شکیبایی را پیشه خود سازید».

 حضرت (ع) «زهیر بن قین» را فرمانده راست سپاه، و حبیب بن مظاهر را فرمانده چپ سپاه گمارد و پرچم را به دست برادرش حضرت عباس سپرد. گرچه سپاه دشمن به خیمهها نزدیک میشد، ولی حضرت تیری نینداخت چون میفرمود: «دوست ندارم که آغازگر جنگ با این گروه باشم». عمربن سعد تیر را بر کمان نهاده و به سوی یاران امام انداخت و گفت: «گواه باشید که اول کسی بودم که به سوی لشکر حسین تیر انداختم!» سپس سپاهیان عمربن سعد تیر بر کمان نهاده و از هر طرف یاران حسین(ع) را نشانه رفتند. امام (ع) فرمود: «یاران من! بپاخیزید و به سوی مرگ (شهادت) بشتابید، خدا شما را بیامرزد». در حمله اول بالغ بر چهل تن شهید شدند و سپس یاران باقی مانده هر کدام به نوبت به تنهایی به میدان رزم شتافته و به شهادت میرسیدند و بعد از آنها نوبت به خاندان بنی هاشم رسید و آنها نیز شربت شهادت را نوشیدند.

 امام حسین (ع) که یکه و تنها مانده بود، نگاهی به اجساد مطهر شهدا کرده و آنها را صدا می‌کرد. حضرت (ع) برای وداع آخرین به سوی خیام آمد، آنگاه در حالی که شمشیرش را از غلاف بیرون آورده بود در برابر دشمن قرارگرفت و جنگ نمایانی کرد. دشمن از هر طرف وی را محاصره نمود. ناگاه تیری سه شعبه به قلب مبارکش اصابت کرد و در حالی که یکصد و چند نشانه تیر و نیزه بر پیکرش بود، نقش بر زمین گشت و روح مبارکش به ملکوت اعلی پیوست. اما شیون زنان، کودکان و حتی فرشتگان الهی بلند شد.

 

 

 

 

 

 

 

 



  • کلمات کلیدی :


  • «شهید تندگویان»
    90/9/14 3:1 ع

    نسخه چاپی ارسال به دوستان



    همسر شهید تند گویان: محمد جواد، روز تولد پسرش در زندان ساواک بود، روز تولد دخترش در اسارت
     
    ایران پترو - جایی خوانده بودم، محمد مهدی تندگویان، فرزند 17 ساله و ارشد شهید تندگویان جایی گفته بود: وقتی خبر شهادت پدرم را شنیدم، کمرم شکست. این را درک نکردم تا وقتی که خودش را دیدم و از زبانش سخن ها شنیدم درباره پدر:

    ایران پترو - به مناسبت سالگرد اسارت شهید محمدجواد تندگویان، هفته نامه مشعل با خانواده وی گفتگویی انجام داده که پایگاه اطلاع رسانی یکصدسالگی نفت آن را منتشر کرده است، این گفت و گو را با هم می خوانیم:
    جایی خوانده بودم، محمد مهدی تندگویان، فرزند 17 ساله و ارشد شهید تندگویان جایی گفته بود: وقتی خبر شهادت پدرم را شنیدم، کمرم شکست. این را درک نکردم تا وقتی که خودش را دیدم و از زبانش سخن ها شنیدم درباره پدر: من و خانواده ام 11 سال تمام در انتظار پدر بودیم. هرگز فکر نکردیم ممکن است برنگردد. هر اتفاقی که می افتاد با خودم می گفتم یک روز پدرم برمی گردد و همه اینها را به او می گویم. چه می دانستم خبر شهادتش را می آورند. بعد از 11 سال همه رفتند عراق که با پدرم بازگردند. وقتی عراقی ها جنازه فرد دیگری را به آنها نشان داده بودند مطمئن شدیم که پدرم زنده است. آنروز در مدرسه شیرینی پخش کردم. فردایش خبر شهادتش را آوردند. بعد از 11 سال انتظار و اشتیاق. " کمرم شکست" برای بیان آنچه به سرم آمد ناچیز است.یادم آمد در همانجا از محمد مهدی، خوانده بودم:" تابوتش را آوردند، در تابوت را به کناری گذاشتند. می خواستم پس از یازده سال با او سخن بگویم. اسکلتی بود با پوستی قیرگون، به رنگ قهوه ای تیره که از مومیایی پوشیده شده بود. کاسه چشمانش گود شده و دهانش با حالت لبخند گشوده مانده بود. دندان هایی که از زمان شکنجه ساواک شکسته بود و سینه اش را به خاطر شناسایی دقیق تر، از بالا تا پایین شکافته بودند و مجددا به گونه ای خاص دوخته بودند. تکیده و لاغر می نمود. استخوانهای حنجره شکسته شده بود، به طوری که گردن کاملا می چرخید! یادم می آید که در بین راه، از کرمانشاه تا تهران، که از رئیس پزشک قانونی در مورد تاریخ و نحوه شهادت پدرم پرسیدم، گفت:" پس از شکافتن پوست، ماهیچه ها تازه به نظر می رسیدند و در ناحیه قفسه سینه و جمجمه شکستگی دیده می شد و استخوان حنجره به طور کامل شکسته شده و با توجه به خون مردگی که در ناحیه مچ ها دیده می شد، حدس می زنیم که در زمان شهادت، دست ها و پاهای ایشان را به جایی محکم بسته بودند و بعد ایشان را خفه کرده بودند." این را به وضوح دیدیم و آخرین لبخند او را به خاطر سپردیم و من حالا با پیکر قطعه قطعه او روبرو شده بودم. ناگهان به یاد آن لحظه ای افتادم که امام حسین(ع) بر سر نعش برادر حاضر شدند و فرمودند:" الان کمرم شکست" و خدا می داند که به واقع کمرم شکست!
    حالا دیگر می دانستم چه جور کمر یک نوجوان 17 ساله در اثر غمی بزرگ می شکند.

    برهان اشکوری، همسر شهید تندگویان نیز برایم از روز اسارتش شوی شهیدش، گفت: " از طریق یکی از دوستان نزدیک ایشان، آقای لوح فردای روز اسارت خبردار شدیم و بعد خبر از رسانه های گروهی پخش شد. متاسفانه خیلی زود هم او و همراهانش را از دسترس دور کرده بودند تا نیروهای دکتر چمران نتوانند آنها را برگردانند. هنوز از به یاد آوردن آن روز وشنیدن اینکه همسر و پدر فرزندانم اسیر شده است بعد از 28 سال منقلب می شوم. دخترم هدی هنوز به دنیا نیامده بود. نمی دانستم چه کنم؟ هرچند وقتی پسرم هم به دنیا آمد شهید تندگویان در زندان ساواک بود. "

    زنگ طبقه همکف خانه ای در یکی از کوچه های خیابان آپادانا را می زنیم. همسر شهید تند گویان به استقبال مان می آید. چند دقیقه که می گذرد دختر بزرگش از راه می رسد. دست های کوچک نوه شهید در دستان مادرش است. هاجر تندگویان 5 ساله بود که دیگر پدر را ندید. قبل از آن را هم اصلا به خاطر ندارد. خودش می گوید نمی دانم چه حسی دارد که کسی را بابا صدا بزنی. هرچند پدربزرگم را بابا جعفر صدا می کردیم و همین کمبود واژه بابا را در کودکی برای مان پر می کرد اما بزرگ تر که شدیم دیدیم کسی نیست که به او بابا بگوییم. وقتی همسرم به پسرمان بابا می گفت کمی برایم عجیب بود.جدیتش و محکم حرف زدنش مرا به یاد شهید تندگویان می اندازد. هرچند او را هرگز ندیده ام اما دیگر آنقدر از او می دانم که بگویم هاجر تندگویان مثل پدر قرص و محکم و با اراده به نظر می رسد. شک ندارم به پدرش شباهت بسیار می برد. اما مادرش می گوید که هدی دختر کوچک شهید با آنکه پدر را ندیده است اما عجیب روحیه پدرش را گرفته و شبیه او شده است. شهید همیشه پیشرو بود. دوست داشت جلوتر از دیگران حرکت کند. خمودگی و بیکاری و وقت به بطالت گذراندن را اصلا دوست نداشت. هدی هم همینطور است.محمد مهدی تندگویان را اما در محل کارش ملاقات می کنم. 7 ساله بوده که پدرش توسط عراقی ها ربوده می شود. از پدرش یک چیزهایی را به یاد دارد. مثلا یادش می آید که در بحبوحه جنگ پدر چند بار به بازدید از پالایشگاه آبادان رفت و یکبار او را هم همراه خودش برد. با این کارش خواست بگوید که من عزیزترین کسم را هم با خودم آورده ام. همه ما ، مرد و زن، کوچک و بزرگ باید مقاومت کنیم.سوال همیشگی را از او می پرسم: چه حسی داشتید وقتی بعد از 11 سال خبر شهادت پدرتان را آورند؟
    " پدرم اهل مبارزه بود اما هرگز از خانواده غافل نبود. رابطه ما عمیق و پر از صفا و صمیمیت بود. در تمام آن 11 سال هیچ وقت فکر نکردیم که ممکن است برنگردد. گاهی هم خبر سلامتی او را می آوردند. مطمئن بودیم که برمی گردد. این حالت با شرایط کسی که پدرش یک روز شهید می شود و می رود و قبل از آن هیچ انتظاری نبوده است خیلی فرق می کند. ما 11 سال هر شب فکر می کردیم نکند امشب شکنجه اش کنند. این بود که وقتی خبر شهادتش را دادند تا با شرایط جدید خو بگیرم خیلی طول کشید. خیلی بیشتر از وقتی که فرزندان شهدای دیگر خبر شهادت پدرشان را می شنوند. همیشه دعا می کردم هرچه خیر است برای او و ما پیش بیاید اما اینها فقط دعاست. چه کسی دوست ندارد سایه پدر بالای سرش باشد؟"
    می پرسم:" بعد از شنیدن خبر اسارتش چه کردید؟"
    " بارها نامه نوشتیم و با مقامات دیدار کردیم. حتی با مادرم به ژنو رفتیم اما هیچ اثری نداشت."
    توی خانه شان تابلوی بزرگ عکس شهید تندگویان به دیوار است. همسرش می گوید: حتی نوه های کوچکم هم جلوی این عکس می ایستند و او را بابا صدا می کنند. ما هنوز حضور او را در خانه داریم. وقتی روح از کالبد فیزیکی خارج شد می تواند بیشتر با عزیرانش ارتباط بگیرد. یادم هست وقتی پیکر شهید را آوردند من مدتها بود که از درد گردن رنج می بردم. آن شب خانم خانه ما بود که خواب دید شهید دستش را روی گردنش گذاشته است. از فردای آن روز درد گردن من خیلی کمتر شد. کاملا واضح بود که درد من به ایشان منتقل شده است.
    محمد مهدی تندگویان اما می گوید که با پدرش دیالوگی عاشقانه دارد. دیالوگی نه فقط به دلیل رابطه پدر و فرزندی بلکه به دلیل شناخت او از شهید به وجود آمده است:" من اگر پسر شهید تندگویان هم نبودم اگر با زندگی و منش او آشنا می شدم عاشقش می شدم. دیگر زیاد به اینکه فرزند او هستم فکر نمی کنم من عاشق این شخصیتم. چون کارهایی انجام داده است که خاص خود اوست. دنیای خاصی با هم داریم. پدرم همیشه در کنارم بوده است. همه آن 11 سال و حتی الان. در همه کارهایم با او مشورت می کنم. هر وقت دلم برایش تنگ می شود می روم بهشت زهرا به دیدنش، خواسته هایم را می گویم و فهمیده ام که خواسته های منطقی ام را همیشه اجابت می کند. به خوابم هم می آید اما نشانه هایش قشنگ تر است. نشانه هایی که گاه بازدارنده اند و گاه شتاب دهنده."
    هاجر اما جور دیگری با پدر ارتباط دارد:" وقتی بچه بودم سعی می کردم درسهایم را خوب بخوانم تا وقتی پدرم برگشت نمره هایم را به او نشان بدهم. اما بعد که خبر شهادتش را شنیدم سعی کردم به جای واکنش های احساسی مثل پدرم عمل کنم. محکم و با اراده. 3 روز بعد از شنیدن خبر شهادتش به مدرسه رفتم و بیشتر از قبل درس خواندم. در دوران دانشکده هم سعی کردم بیشتر با افکار و عقاید پدرم آشنا بشوم. از نحوه مبارزاتش، کتاب هایی که می خوانده و نحوه برخوردش در موقعیت های مختلف زندگی را بررسی کردم. هرگز هم احساس نکردم پدرم را از دست داده ام. حتی روز اول دانشگاه که همه با پدر و مادرهای شان برای ثبت نام آمده بودند من تنها رفتم و هیچ هم احساس تنهایی نکردم. چون پدرم با من آمده بود. ولی وقتی خواستم ازدواج کنم خیلی دلم می خواست پدرم زنده بود. هرچند شهیدان همیشه زنده اند اما دوست داشتم روز عروسی ام کنارم بود."
    هاجر پزشک است. محمد مهدی مهندسی صنایع چوب و علوم سیاسی خوانده است. مریم صنایع غذایی خوانده است و هدی هم لیسانس ادبیات دارد و حسابداری می خواند. شهید تندگویان 5 نوه هم دارد. یکی شان را می بینیم. امیر علی یکسال و نیمه که با شیطنت هایش یک لحظه مادرش را آرام نمی گذارد.
    از همسر شهید می پرسم:" در آن سالهای اسارت چگونه از سلامتی ایشان خبر می گرفتید؟"
    " معمولا از طریق اسرا و کسانی که او را دیده بودند. البته یک بار نامه ای از ایشان در همان اوائل به دستمان رسید که نوشته بود: من محمد جواد تندگویان، وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران هستم و نمی خواهم با خانواده ام تماس بگیرم.
    به نظر می رسید شرایطی را پیش پای ایشان گذاشته بودند که با قبول آنها بتواند با خانواده اش ملاقات کند و او اینطور برخورد کرده بود. اما در همان سالهای اول توانستیم دوبار با هم مکاتبه داشته باشیم."
    می پرسم: " نامه های شان را هنوز دارید؟"
    پا می شود که آنها را بیاورد. عکاس خواهش می کند اگر عکسی هم از شهید تندگویان با همسر و بچه های شان دارند برای مان بیاورند.
    می آورد. دو تا عکس از مراسم فارغ التحصیلی شهید تندگویان از دوره فوق لیسانس است. در اولی همراه پدر و مادر و پسر کوچکش است و دومی شهید تندگویان خوشحال و خندان محمد مهدی را روی دوشش سوار کرده است. با همان لباس و کلاه فارغ التحصیلی و می خندد.
    دو تا نامه هم هست. هرکدام شامل نامه همسر شهید و او به یکدیگر است:
    " دستخط گرانقدرت رسید و همگی از وصول آن خوشحال شدیم. امید است که به مبارکی قدوم سمیه و پیمان و صدرا به دیدار همگی تان نائل گردیم. 4/5/60
    بتول برهان اشکوری- تهران خیابان خانی آباد. کوچه مدرس. پلاک 7
    از دیدن دستخط زیبایتان مسرور شدیم. از دور روی سمیه و پیمان و صدرا را می بوسم. اگر برای نورسیده شناسنامه نگرفته ای نامش را هدی بگذار. انشالله که به مبارکی نام و قدومش همگی به دایت نائل شویم. به امید دیدار همگی شما. از همه التماس دعا داریم. محمد جواد تند گویان 7/6/1360 عراق- بغداد"
    دومی مربوط به چند ماه بعدتر است:"جواد خوب سلام. باید بگویم که زندگی بدون تو برایم نفس کشیدن در هوای بدون اکسیژن شده است. امیدوارم هرچه زودتر به دیدارت موفق شوم. قربانت نسرین (1+12) 13/8/60
    بتول برهان اشکوری( نسرین) وزارت نفت جمهوری اسلامی ایران
    نسرین عزیز سلام. با خوشحالی از وصول دستخط تو و اظهار اینکه در سایه لطف خداوند متعال به حمدالله سلامتی حاصل است، امیدوارم حال تو و مهدی و هاجر و مریم و هدی و خانواده همه اسیران خوب باشد.امید است که طول زمان فراق شما را از دیدار ما مایوس نکند. دعای همه ما اسیران این است که خداوند به خانواده های ما نصرت و صبر و سلامتی عنایت فرماید. همسر خوبم من هم از دوری تو ناراحت هستم ولی به خاطر داشته باش که تو تنها زنی نیستی که به انتظار شوهر اسیرش هست و شکر نعمتهای خداوند کریم را به جای آور. برای کاستن غم تنهایی خود با همسایه مهربان مان پری خانم رفت و آمد داشته باش تا حوصله ات سر نرود. به امید دیدار همگی شما. والسلام علیکم وعلی عبادالله الصالحین 24/1/1361 محمد جواد تندگویان- بغداد"
    همین. دیگر هیچ نامه ای رد و بدل نشد تا 11 سال بعد که پیکر شهید را آوردند.
    خداحافظی که می کنیم همسر شهید می گوید: میوه که نخورده اید. با خودتان ببرید. مال خانه شهید تبرک است. برمی داریم.
    بیرون که می آییم اول به این فکر می کنم که برای نوشتن حرفهای خانواده اش از کجا شروع کنم. بی اختیار یاد این شعر عبدالحمید رحمانیان می افتم:
    آه، تندگویان!
    مرا ببخش! قلم بی رمق من کجا می تواند حقیقت مظلوم تو را شرح دهد؟!
    این کلمات، شاید فقط توانسته باشد حلقه ای دیگر از دوستی ناتمام ما را تشکیل دهد...!

    توضیح:
    شهید تندگویان نهم آبان 59 و در حالی که برای بازدید از پالایشگاه نفت آبادان عازم منطقه بود، در جاده ماهشهر- آبادان به همراه معاون و دیگر همراهانش به اسارت نیروهای ارتش رژیم بعث عراق درآمد و به زندان اسیران ایرانی در عراق منتقل شدوی تا مدت ها زنده بود و حتی از شکست حصر آبادان (مهر 1360) و آزادسازی خرمشهر (خرداد 1361) آگاهی یافت، اما از جزئیات اسارت و نحوه شهادت او در اردوگاه های اسرا اطلاع دقیقی در دست نیست.سرانجام پس از پایان جنگ و تبادل اسرا و شهدا میان دو طرف، پیکر پاک شهید محمد جواد تندگویان که در اثر شکنجه های عوامل بعثی عراق به دیدار حق شتافته بود، به کشور بازگردانده و در آذر سال 1370 در ایران به خاک سپرده شد.محمد جواد تندگویان روز 26 خرداد سال 1329 هجری شمسی در خانواده ای سنتی در محله خانی آباد در جنوب تهران به دنیا آمد و پس از پایان دوره دبیرستان، در سال 1354 برای ادامه تحصیل به دانشکده نفت آبادان رفت و در آن مدت به همکاری با انجمن اسلامی دانشکده پرداخت.پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه و طی دوره آموزش نظام وظیفه، وارد پالایشگاه نفت تهران شد اما ساواک به علت فعالیت های سیاسی او را دستگیر و زندانی کرد.شهید تندگویان پس از پیروزی انقلاب اسلامی به وزارت نفت دعوت شد و به دلیل مشکلات فراوان در جنوب- به ویژه در آبادان- وی به عنوان نماینده وزیر نفت در مناطق جنوب به این شهر اعزام شد تا چندی بعد که به سمت مدیرعامل شرکت ملی مناطق نفت خیز جنوب منصوب شد.اقدامات او در ارتباط با ایجاد آرامش در مراکز صنعتی جنوب، مدیریت فعالیت های صنعتی و راه اندازی پروژه های نفتی باعث شد تا شهید محمدعلی رجایی، نخست وزیر وقت در 31 شهریور 1359 او را به عنوان وزیر نفت به مجلس معرفی کند.



  • کلمات کلیدی :


  •    1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ :

    عمربن سعد
    شهید تندگویان
    [عناوین آرشیوشده]
    ...آمار وبلاگ...

    ...پیوند های روزانه...

    ...دسته بندی یادداشت ها...

    ...آرشیو...

    ...اشتراک در خبرنامه...

    ...طراح قالب...