«سالروز ازدواج علی (ع) وفاطمه (س) مبارکباد»
89/8/14 10:1 ع
به بهانه پیوند مهر و ماه فاطمه زهرا علیهاالسلام دختر پیغمبر اکرم و از دوشیزگان ممتاز عصر خویش بود. پدر و مادرش از اصیل ترین و شریف ترین خانواده های قریش بودند. از حیث جمال ظاهری و کمالات معنوی و اخلاقی از پدر و مادر شریفش ارث می برد. و به عالیترین کمالات انسانی آراسته بود. شخصیت و عظمت پیامبر اکرم روز به روز در انظار مردم بالا می رفت و قدرت و شوکت او زیادتر می شد به همین علت دختر عزیزش زهرا (علیها السلام) همواره مورد توجه بزرگان قریش و رجال با شخصیت و ثروتمند قرار داشت هر از چندگاه از او خواستگاری می کردند اما پیامبر با خواستگاران طوری رفتار می کرد که می پنداشتند مورد غضب پیامبر قرار گرفته اند. رسول خدا فاطمه را برای علی (علیه السلام) نگاه داشته بود و مایل بود از جانب او پیشنهاد شود. پیامبر از جانب خدا مأمور بود که نور را با نور به ازدواج در آورد. علی علیه السلام می فرماید: حدود یک ماه طول کشید و من خجالت می کشیدم با پیغمبر درباره فاطمه صحبت کنم، ولی گاهی که خلوت می شد می فرمود: یا علی چه همسر نیکو و زیبائی نصیبت شد؟ بهترین زنان عالم را تزویج تو کردم. پیشنهاد به علی (ع): اصحاب رسول خدا احساس کرده بودند که پیغمبر اکرم تمایل دارد فاطمه (علیها السلام) را با علی پیوند ازدواج دهد، ولی از جانب علی پیشنهادی نمی شد. یک روز عمر و ابوبکر و سعد بن معاذ و گروهی دیگر که پیامبر تقاضای ازدواج آنها را رد کرده بود در مسجد گرد آمده بودند و از هر دری سخن می گفتند. در این بین سخن از فاطمه به میان آمد. ابوبکر گفت: مدتی است که اعیان و اشراف عرب فاطمه علیهاالسلام را خواستگاری می نمایند اما پیغمبر اکرم پیشنهاد احدی را نپذیرفته و در جوابشان می فرماید: تعیین همسر فاطمه با خداست.برای همه روشن بود که خدا وپیغمبر، فاطمه را برای علی علیه السلام نگاه داشته اند. سپس به «عمر» و «سعد بن معاذ» گفت: حاضرید به اتفاق هم نزد علی برویم و جریان را برایش تشریح کنیم و اگر به ازدواج مایل بود همراهیش کنیم؟! آنها از این پیشنهاد استقبال و او را در این کار تشویق کردند. سلمان فارسی می گوید: عمر و ابوبکر و سعد بن معاذ بدین قصد از مسجد خارج شدند و به جانب آن حضرت شتافتند. علی (ع) فرمود: از کجا می آیید و به چه منظور اینجا آمده اید؟ ابوبکر گفت: یا علی تو در تمام کمالات بر سایرین برتری داری، و از موقعیت خود و علاقهای که رسول خدا به تو دارد کاملاً آگاهی. اشراف و بزرگان قریش برای خواستگاری فاطمه علیها السلام آمده اند ولی پیغمبر صلی الله علیه و آله دست رد به سینه همه زده و تعیین همسر فاطمه را به دستور خدا حواله داده است. گمان می کنم خدا و رسول، فاطمه را برای تو گذاشته اند. و شخص دیگری قابلیت این افتخار را ندارد. افکار خفته بیدار می شود: علی (ع) اندکی پیرامون پیشنهاد آنها تأمل و اطراف و جوانب قضیه را به خوبی بررسی نمود: تهیدستی خود و مشاهده گرفتاریهای عمومی از یک طرف و فرا رسیدن زمان ازدواج وی از طرف دیگر(1). او بخوبی می دانست که اگر همسری چون فاطمه را از دست بدهد دیگر این فرصت قابل جبران نیست. علی (ع) به خواستگاری می رود: این پیشنهاد علی را تحت تأثیر قرار داد به طوریکه دست از کار کشید و به منزل بازگشت. خود را شستشو داد، عبای تمیزی بر تن کرد و به خدمت رسول اکرم شتافت. درب خانه را به صدا درآورد. پیغمبر به «ام سلمه» فرمود: در را باز کن. کوبنده در شخصی است که خدا و رسول او را دوست دارند او هم خدا و رسول را دوست دارد. عرض کرد: یا رسول الله! پدر و مادرم فدایت، کیست که ندیده درباره اش چنین داوری می کنی؟ فرمود: ای ام سلمه! مردی دلاور و شجاع است او برادر و پسرعمویم و محبوب ترین مردم نزد من است. ام سلمه از جای جست و در سرای را باز کرد. علی (ع) داخل منزل شد، سلام داد و در حضور پیغمبر نشست. از خجالت سرش را به زیر انداخت، و نتوانست تقاضای خویش را عرضه بدارد. مدتی هر دو خاموش بودند. بالاخره پیغمبر (ص) سکوت را شکست و فرمود: یا علی گویا برای حاجتی نزد من آمده ای که از اظهار آن خجالت می کشی؟ بدون پروا حاجت خود را بخواه و اطمینان داشته باش که تمام خواسته هایت قبول می شود. علی (ع) مسرور و خوشحال به جانب مسجد حرکت نمود. ابوبکر و عمر را در بین راه ملاقات کرد، آنها از جریان کار جویا شدند، گفت: رسول خدا دخترش را به من تزویج کرد، هم اکنون پیامبر در راه است تا در حضور جمعیت، مراسم عقد و خطبه خوانی را انجام دهد. عرض کرد: یا رسول الله پدر و مادرم فدای تو باد، من در خانه شما بزرگ شدم و از الطاف شما برخوردار گشتم. بهتر از پدر و مادر، در تربیت و تأدیب من کوشش نمودی و به برکت وجود شما هدایت شدم. یا رسول الله! به خدا سوگند اندوخته دنیا و آخرت من شما هستی. اکنون موقع آن شده که برای خود همسری انتخاب کنم و تشکیل خانواده دهم، تا با وی مأنوس گردم و از ناراحتیهای خویش بکاهم. اگر صلاح بدانی و دختر خود فاطمه علیها السلام را به عقد من در آوری سعادت بزرگی نصیب من شده است. رسول خدا که در انتظار چنین پیشنهادی بود صورتش از سرور و شادمانی بر افروخته شد، فرمود: صبر کن تا از فاطمه اجازه بگیرم. پیغمبر نزد فاطمه (ع) رفت، فرمود: دخترم! علی بن ابی طالب (ع) را به خوبی می شناسی برای خواستگاری آمده است. آیا اجازه می دهی ترا به عقدش در آورم؟ فاطمه از خجالت سکوت کرد و چیزی نگفت. پیغمبر چون آثار خشنودى را در چهره او دید گفت: الله اکبر و سکوت او را علامت رضایت دانست (2). توافق: فرمود: تو مرد جنگ و جهادی و بدون شمشیر نمی توانی در راه خدا جهاد کنی، شمشیر از لوازم و احتیاجات ضروری تو است. شتر نیز از ضروریات زندگی تو محسوب می شود، باید به وسیله آن آبکشی کنی و امور اقتصادی خود و خانواده ات را تأمین کنی و برای اهل و عیالت کسب روزی نمایی و در مسافرت بارت را بر آن حمل کنی، تنها چیزی که می توانی از آن صرف نظر کنی همان زره است. من هم به تو سخت نمی گیرم و به همان زره اکتفا می نمایم. یا علی آیا اکنون بشارتی به تو بدهم و رازی را برایت آشکار بسازم؟! عرض کرد: آری یا رسول الله، پدر و مادرم فدایت، شما همیشه نیک خوی و خوش زبان بوده اید. فرمود: پیش از آنکه به نزد من بیایی جبرئیل نازل شد و گفت: یا محمد! خدا ترا از بین مخلوقاتش برگزیده و به رسالت انتخاب کرد. علی (ع) را برگزید و برادر و وزیر تو قرار داد. باید دخترت فاطمه را به ازدواج او درآوری. مجلس جشن ازدواج آنان در عالم بالا و در حضور فرشتگان برگزار شده است. خدا فرزندان پاک و نجیب و طیب و طاهر و نیکو به آنان عطا خواهد نمود یا علی هنوز جبرئیل بالا نرفته بود که تو درب منزل را زدی (3). خطبه عقد: پیغمبر صلی الله علیه وآله فرمود: یا علی تو زودتر به مسجد برو و من نیز از عقب تو می آیم، تا در حضور مردم مراسم عقد را برگزار کنیم و خطبه بخوانیم. علی (ع) مسرور و خوشحال به جانب مسجد حرکت نمود. ابوبکر و عمر را در بین راه ملاقات کرد، آنها از جریان کار جویا شدند، گفت: رسول خدا دخترش را به من تزویج کرد، هم اکنون پیامبر در راه است تا در حضور جمعیت، مراسم عقد و خطبه خوانی را انجام دهد. پیغمبر (ص) در حالی که صورتش از سرور و شادمانی می درخشید به مسجد تشریف برد، و به بلال فرمود: مهاجر و انصار را در مسجد جمع کن. هنگامی که مردم جمع شدند، بر فراز منبر رفت و پس از حمد و ثنای فرمود: ای مردم آگاه باشید که جبرئیل بر من نازل شد و از جانب خدا پیام آورد که مراسم عقد ازدواج علی و فاطمه علیها السلام در عالم بالا و در حضور فرشتگان برگزار شده و دستور داده که در زمین نیز آن مراسم را انجام دهم، و شما را بر آن گواه بگیرم. سپس نشست و به علی (ع) فرمود: برخیز و خطبه عقد را بخوان. علی علیه السلام برخاست و فرمود: خدا را بر نعمت هایش سپاس می گویم و شهادت می دهم که به غیر از او خدایی نیست. شهادتی که مورد پسند و رضایت او واقع شود. درود بر محمد صلی الله علیه وآله، درودی که مقام و درجه اش را بالا برد. ای مردم! خدا ازدواج را برای ما پسندیده و بدان دستور داده است. ازدواج من و فاطمه را خدا مقدر کرده و بدان امر نموده است. ای مردم! رسول خدا فاطمه را به عقد من در آورد و زره ام را از بابت مهر قبول کرد. از آن حضرت بپرسید و گواه باشید. مسلمانان به پیغمبر (ص) عرض کردند: یا رسول الله! فاطمه را با علی کابین بسته ای؟ رسول خدا پاسخ داد: آری. پس تمام حضار دست به دعا برداشته گفتند: خدا این ازدواج را بر شما مبارک گرداند و در میانتان دوستی و محبت افکند. مذاکره عروسی: روزی برادرم عقیل پیش من آمد و گفت: برادر جان! من از ازدواج تو بسیارمسرور هستم. چرا از رسول خدا (ص) خواهش نمی کنی که فاطمه را به خانه ات بفرستد تا بوسیله عروسی شما، چشم ما روشن گردد؟ پاسخ دادم: خیلی میل دارم عروسی کنم اما از رسول خدا خجالت می کشم. عقیل گفت: تو را به خدا سوگند! هم اکنون با من بیا تا خدمت پیغمبر (ص) برویم. علی با برادرش عقیل آهنگ منزل رسول خدا نمودند. در بین راه به «ام ایمن» برخورد کرده جریان را برایش گفتند. ام ایمن گفت: اجازه بدهید من با رسول خدا در این باره مذاکره کنم. این پیشنهاد علی را تحت تأثیر قرار داد بطوریکه دست از کار کشید و به منزل بازگشت. خود را شستشو داد، عبای تمیزی بر تن کرد و به خدمت رسول اکرم شتافت. درب خانه را به صدا درآورد. پیغمبر به «ام سلمه» فرمود: در را باز کن. کوبنده در شخصی است که خدا و رسول او را دوست دارند او هم خدا و رسول را دوست دارد. ام سلمه و سایر زنان از قضیه خبردار شدند و خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله مشرف گشتند. عرض کردند: یا رسول الله! پدر و مادرمان به فدایت، برای موضوعی خدمت شما رسیده ایم که اگر خدیجه زنده بود چشمش بدان روشن می شد. وقتی پیغمبر (ص) نام خدیجه را شنید اشکش جاری شد و فرمود: خدیجه؟! کجا مانند خدیجه پیدا می شود؟ هنگامی که مردم مرا تکذیب نمودند مرا تصدیق کرد و برای ترویج دین خدا، اموالش را در اختیار من قرار داد. خدیجه زنی بود که خدا بر من وحی فرستاد که بدو بشارت دهم خانه ای از زمرد در بهشت بدو عطا خواهد کرد. ام سلمه عرض کرد: پدرم و مادرم فدایت شود، شما هرچه درباره خدیجه می فرمایید صحیح است. خدا ما را با او محشور گرداند. یا رسول الله! برادر و پسر عموی شما میل دارد همسرش را به منزل ببرد. فرمود: پس چرا خودش در این باره صحبتی نمی کند؟ عرض کرد: از کمرویی اوست. پیغمبر (ص) به ام ایمن فرمود: علی را نزد من حاضر کن. وقتی علی (ع) خدمت پیغمبر مشرف شد فرمود: یا علی! آیا میل داری همسرت را به منزل ببری؟ عرض کرد: آری یا رسول الله. فرمود: خدا مبارک کند، همین امشب یا فردا شب وسائل عروسی را فراهم می کنم. سپس به همسرانش فرمود: اطاقی را برای فاطمه فرش کنید تا مراسم عروسی را برگزار کنیم (4). مراسم ازدواج برترین بندگان خداوند در روز اول یا ششم ذی الحجه (5) سال دوم یا سوم هجری انجام گرفت(6) پی نوشت ها: (2)بحار الانوار ج 43 ص 127 ذخائر العقبی ص 29 (3)بحار الانوار ج 43 ص 127 (4)بحار الانوار ج 43 ص 130 ـ 132 (5)مناقب ابن شهر آشوب ج 3 ص 349 (6)بحار الانوار ج 43 ص 6 و 7 |
«من چفیه ام؛ چفیه رهبری»
89/8/13 11:17 ع
سالهاست مرا بر دوش انداختهای. وقت سحر همین شانه توست.
غصه داشتم بعد از جنگ. از غصه نجاتم دادی. «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند/ وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند».
چه بد تا کردند با من، آنها که دل به جیفه دنیا بستند.
من جانماز رزمندگان بازیدراز بودم.
سفره بسیجیهای اروند.
محرم چشمان بارانی ستارههای هور.
مرهم زخم دست خرازی.
عطر شهید میدهم من. انیس و مونس شهدا بودهام من.
روح دارم من.
با شهدا همنشین بودم من.
با سجدهشان به زمین میافتادم و بوی خاک میگرفتم.
خاک شلمچه قدمگاه شهیدان بود. در کربلای 5 حاج امینی یک شب قبل از شهادت وضو گرفت و در آن سوز به مدد من، خشک کرد دست و صورت خود را و مرا انداخت روی شانهاش و ایستاد به نماز شب.
من شاهد تشهد شهیدان بودم در ملکوتیترین فصل تاریخ. خون داشت فواره میزد از پهلوی شهیدی در ارتفاعات اللهاکبر که همرزمش آمد و با کمک من جلوی فوران خون را گرفت اما محسن، دیگر به شهادت رسیده بود و از من کاری برنیامد. خجلت زده، غریب، تنها، محزون و غمزده نشسته بودم گوشهای و جنگ که تمام شد، همه مرا از سر خود باز کردند و از شانه جدا کردند. نزدیک بود از غصه، دق کنم که تو به دادم رسیدی. از تنهایی درآوردی مرا.
شانه تو نشان از شهدا دارد. بوی ستاره میدهد شانه ماه. آه که الان روی شانه تو جایم خوب است. عدهای ترسیدند از سرزنش لوامین که همنشینی کنند با من. عدهای مرا فراموش کردند. من چون بوی خاک میدادم اذیتشان میکرد.
فصل، فصل زندگی بود و من بوی جبهه میدادم و خاکی میکردم شانههای اتوزده را. عدهای مرا سنجاق کردند به تقویم و تقدیمم کردند به مناسبتهای سال. عدهای مرا فقط در جمع بسیجیان میبستند و در جمع دیگران، پشت سرم حرف میزدند و حرف درمی آوردند که الان وقت این کارها نیست. گذشت دوره زهد فروشی.
تو اما دیدی دلم را. این دل شکستهام را. یادت هست اول بار که روزی از روزهای سخت و نفسگیر بعد از جنگ، غربت مرا دیدی، با چه نیت و چه زمزمه و چه نجوایی مرا بر دوش خود انداختی؟ خوب شد که آرام گرفتم بر شانهات والا مرده بودم از غصه. روزگار وصل من شانه توست که نشان از شهدا دارد. «هر که او دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش».
من «امین» توام؛ تخلص تو نه در شعر که در عاشقی. من خلاصه عطر ولایتم؛ روی شانه ماه، بیخود نیست که این همه مشتری دارم. مرا به یادگار میبرند، چون همنشین توام ای آموزگار. «کمال همنشین در من اثر کرد/ اگرنه من همان خاکم که هستم». من انیس جمکرانیترین لحظات تو هستم. آنجا که خلوتی داری در دل شب و آنجا که تجلی خمینی میشوی در دل روز و دست تکان میدهی برای لشکری که با دیدن تو بغض میکنند و با شنیدن تو مویه و با تو به ساحل امن میرسند.
آقا! چه خوب کردی مرا برای شانهات انتخاب کردی. من حالا یک نشانهام برای آنکه راه گم نشود و اگر تو نبودی راه گم شده بود. من شهادت میدهم به ولایت تو و به بصیرت تو و به رهبری حکیمانهات و شهادت میدهم که شانهات پر از نشان لالههاست.
این تو بودی که مرا دوباره جان دادی. عزیزم کردی نزد بسیجیها و درآوردی مرا از غربت. من بهترین و خلاصهترین پیام تو هستم برای دشمن و دوست. من چفیهام؛ چفیه رهبری. «من در کنج انزوا نیستم؛ خانهام شانه رهبر است». بهتر از اینجا چه جایی برای چفیه پیدا میشود؟ من انیس امام بسیجیها هستم و این مؤانست چه محبوب کرده مرا.
روی شانه تو دلم برای شهدا تنگ نمیشود که تو امام شهدایی. گاهی اما دوست دارم بغض کنم با بسیجیها از سر شوق. من احساس دارم. روح دارم و با شهدا بودهام. با رزمندگان به شهادت رسیدم و با جانبازان به علمداری. من چفیهام؛ چفیه رهبری. من نماینده شهدا هستم روی شانهات ای حضرت ماه. با تو من بسیجیتر میشوم. بیشتر بوی جنوب میگیرم. این روزها در قم، عطر برادران زینالدین گرفتهام و وقتی چشمم به مادرشان افتاد، دوباره زنده شد در من خاطرات. من روی شانه مهدی شاهد بودم لحظات وداع را و دیدم نشانههای عشق را. من شاهد خداییترین خداحافظیها بودهام و شاهد بهترین سلامها. من با شهدا، آن سوی هستی، حسین را، کربلا را دیدم.
ترنمی از سرخی خون شهدا دارم من و هم اینک چه خوب که جایگاهم بر بلندای ماه است. با تو من بسیجی تر میشوم ای امام بسیجیها و ورق میزنم شبهای جبهه را. شانه تو سنگر ستارههاست و من شیداییترین بازمانده شهدایم. سلاح مومن اشک اوست و من سرشار از گریههای نیمه شبم. تار و پود من از آب حیات است. از زلالترین نماز شبها و از پاکترین راز و نیازها و از بلندترین آوازها.
من پارهای از تن شهدا بودهام. با عشق رهسپار بودهام. با ولایت. با شهادت. چه خوب که مرا با خود همسفر میکنی. به هر دیار که میروی و به هر جا که قدم میگذاری و چه خوب که میتوانم بشنوم اذکار سجدهات را در نافلههای آخرین. ادعیه نماز تو، مرا یاد مردان بی ادعا میاندازد که اسلحهشان دعا بود و ثروتشان اشک به درگاه خدا. من با بسیجیها و با تو ای امام بسیجیها تسلیم میشوم در برابر عظمت خدا. من در شعاع نور ماه، همرنگ شقایقم و هنوز هم در مجنونترین جزیرههای عاشقی، قایق عاشورا مرا با خود به جنون میبرد. چه باصفاست چفیه بودن و نشستن بر شانه ماه و همسفر شدن از کویر قم تا غدیر خم.
یاعلی جان! مقتدای من تویی. من با تو سفر میکنم و خطر نیز. من با تو بسیجیتر میشوم. من روی شانه تو ترجمه وصایای شهدایم و سرشار از پیام؛ برای دوست و برای دشمن. تو ای امام بسیجیها چه میخواهی با من به دوست و به دشمن بگویی؟ میدانم. میدانم پیام تو را که؛ بعد از جنگ، جبهه همچنان باقی است. علی جان! من هم اهل کوفه نیستم تو تنها بمانی. پیام من این است. پیام من پیام آسمانیترین ستارههاست؛
من تو را دوست دارم و اینجا روی شانه تو، عطر آسمانیها را میدهد که بسیجی، مقتدایش خامنهای است. الا ای مقتدای مخلصترین فرزندان آدم! من چفیهام. چفیه تو. رهسپارم با ولایت تا شهادت. به وجود توست که بسیجیها مرا به عنوان تبرک از تو میگیرند و به همنشینی با سجدههای عاشقانهات قسم، لاله باران است اینجا؛ اینجا شانه توست و من نشان از تو دارم برای آن پدر شهیدی که آقا صدایت میکند و مرا از تو تمنا میکند. چه خوب میکنی، بویی از پیراهن یوسف تقدیم میکنی به 2چشم یعقوب و چه خوب که باز هم همگان، مرا دوباره روی دوش تو میبینند؛ «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند/وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند»...
__________
تدارکاتچی: داداش حسین قدیانی