«وای ! من آبروی چفیه ی تو را بردم...»
89/10/13 8:25 ع
وای ! من آبروی چفیه ی تو را بردم...
تیپ تو قشنگ بود.توی عکس ها و پوستر ها زیاد دیده بودمت. توی فیلم ها قشنگ و مهربان می
خندیدی. یا علی می گفتی و دل شیر پیدا می کردی برای جنگیدن.
من ، عاشق تو شده بودم. می خواستم کاملا عین تو باشم ؛ همان قدر تو دل برو و صمیمی...
لباس خاکی ات را به تن کردم . همان لبخند گرم تو را توی صورتم کاشتم. تسبیح یادگاری ات را
که بوی خاک شلمچه می داد ، دستم گرفتم و دست آخر هم چفیه ی دوست داشتنی ات را به
گردن انداختم.
جلوی آینه چند بار قدم زدم . خودم را حسابی ورانداز کردم. تیپم کامل شده بود. اما من گفته بودم
که می خواستم کاملا عین تو باشم. حالا باید مثل تو رفتار می کردم . باید مرامم هم مثل تو می
شد. باید نترس می شدم.
باید سنگر علم را نگه می داشتم . باید از نام و نان می گذشتم. باید خدایی می شدم. باید بادکنک
های رنگی و خالی دور و برم را می ترکاندم. باید حقیقت بین می شدم.
اما خدائیش این یکی سخت بود.
من آن همه زحمت کشیده بودم که تیپم عین تو باشد ، اما اگر می خواستم مرامم هم عین تو باشد.
می بایست طرف حسابم ، فقط خدا می شد...
اسمت را چسبیده و رسمت را رها کرده بودم . نصفه نیمه شبیه تو شده بودم.
لبخند ملیح تو ،هنوز روی صورتم بود ، اما دلم ، راه و رسمم ، منش زندگی ام ، اخلاقم ....!
وای ! من آبروی چفیه ی تو را بردم.
" نوشته ی سیده زهرا برقعی از مجله کوله بار جوان"