«ظهر بود. یکی بود و هیچ کس نبود...»
89/8/13 10:5 ص
بسم رب الزهراء(س) و الشهداء و الصدیقین
تا عاشورا خیلی مونده ولی من...
هرکار میکنم دلم رضا نیست...
دارم شامل این نوشته ها میشم...
امام(ع) آمدند دم خیمه اش. دنبالش فرستاده بودند و نیامده بود.
به فرستاده گفته بود: "به آقا بگو عذر دارم نمی آیم".
امام(ع) دلشان رضا نشد و خودشان آمدند صدایش کنند.
گفت: "آماده مرگ نیستم آقا!، اسب قیمتی ام مال شما".
امام نگاهی کردند که از شرم لال شد. "اسب ات را نمی خواهیم".
چشم از او گرفتند، چشمان عزیز زهرا(س) به خاک خیره شد:
"از اینجا دور شو که فریاد غربت ما را نشنوی که اگر بشنوی و نیایی ..."
سوار اسب قیمتی اش به تاخت و رفت و دور شد.
ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست
خصم آنم که میان من و تیغت سپرست
بعونک یا لطیف
مردی که می رفت
و
زنی پشت سرش داد می زد:
آرامتر برو پسر زهرا(س)!
ظهر بود. یکی بود و هیچ کس نبود
هیچ کس نبود...