«شکوه ظهور»
89/8/9 11:13 ع
شکوه ظهورتو هنوز پرچم توفیق بر نیفراشته است و خورشید جمالت هنوز دیبای زرین خود را بر زمستان جان ما نگسترده است،
اما مهتاب انتظار در شب های غیبت سوسو زنان چراغ دل های ماست.
نام تو حلاوت هر صبح جمعه است و حدیث تو ندبه آدینهها. دیگر از خشم روزگار به مادر نمیگریزم و در نامهربانی های دوران،
نام تو حلاوت هر صبح جمعه است و حدیث تو ندبه آدینهها. دیگر از خشم روزگار به مادر نمیگریزم و در نامهربانی های دوران،
پدر را فریاد نمیکشم؛ دیگر رنج خار مرا به رنگ گل نمیکشاند؛ دیگر باغ خیالم آبستن غنچههای آرزو نیستند؛
دیگر هر کسی را محرم گریستن های کودکانهام نمیکنم.
حکایت حضور، برای من یادآور صبحی است که از خواب سیاهی برخاستم و بهانه پدر گرفتم. من همیشه سرمای غم را میان گرمی دست های پدرم گم میکردم. کاشکی کلمات من بی صدا بودند؛ کاشکی نوشتن نمیدانستم و فقط با تو حرف میزدم؛ کاشکی تیغ غیرت، عروس نام تو را از میان لشکر نامحرمان الفاظ باز میگرفت و در سراپرده دل مینشاند؛ کاشکی دلدادگان تو مرا هم با خود میبردند؛ کاشکی من جز هجر و وصال، غم و شادی نداشتم!
میگویند: چشم هایی هست که تو را میبینند؛ دل هایی هست که تو را میپرستند؛ پاهایی هست که با یاد تو دست افشاناند؛ دست هایی هست که بر مهر تو پای میفشارند.
میگویند: تو از همه پدرها مهربان تری، میگویند هر اشکی از چشم یتیمی جدا میشود بر دامان مهر تو میریزد.
میگویند ... میگویند تو نیز گریانی!
ای باغ آرزوهای من! مرا ببخش که آداب نجوا نمیدانم.
مرا ببخش که در پرده خیالم، رشته کلمات، سر رشته خود را از کف دادهاند و نه از این رشته سر میتابند و نه سر رشته را مییابند.
عمری است که اشک هایم را در کوره حسرت ها انباشتهام و انتظار جمعهای را میکشم که جویبار ظهورت از پشت کوههای غیبت سرازیر شود، تا آن کوره و آن حسرت ها را به آن دریا بریزم و سبکبار تن خستهام را در زلال آن بشویم.
ای همه آروزهایم!
من اگر مشتی گناه و شقاوتم، دلم را چه میکنی؟
با چشم هایم که یک دریا گریسته است چه میکنی؟
با سینهام که شرحه شرحه فراق است چه خواهی کرد؟
از ندبههای من که در هر صبح غیبت، از آسمان دل تنگی هایم فرود آمدهاند، چگونه خواهی گذشت؟
میدانم که تو نیز با گریه عقد برادری بستهای و حرمت آن را نیکو پاس میداری.
میدانم که تو زبان ندبه را بیشتر از هر زبان دیگری دوست میداری. میدانم که تو جمعهها را خوب میشناسی و هر عصر آدینه خود در گوشهای اشک میریزی.
ای همه دردهایم! از تو درمان نمیخواهم که درد، تنها سرمایه من در این آشفته بازار دنیاست.
تنها اجابتی که انتظار آن را میکشم جماعت نالههاست؛ تنها آرزویی که منت پذیر آنم، خاموشی هر صدایی جز ندای « یا مهدی» است.
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مِهر
آن مِهر بر که افکنم، آن دل کجا برم؟
حکایت حضور، برای من یادآور صبحی است که از خواب سیاهی برخاستم و بهانه پدر گرفتم. من همیشه سرمای غم را میان گرمی دست های پدرم گم میکردم. کاشکی کلمات من بی صدا بودند؛ کاشکی نوشتن نمیدانستم و فقط با تو حرف میزدم؛ کاشکی تیغ غیرت، عروس نام تو را از میان لشکر نامحرمان الفاظ باز میگرفت و در سراپرده دل مینشاند؛ کاشکی دلدادگان تو مرا هم با خود میبردند؛ کاشکی من جز هجر و وصال، غم و شادی نداشتم!
میگویند: چشم هایی هست که تو را میبینند؛ دل هایی هست که تو را میپرستند؛ پاهایی هست که با یاد تو دست افشاناند؛ دست هایی هست که بر مهر تو پای میفشارند.
میگویند: تو از همه پدرها مهربان تری، میگویند هر اشکی از چشم یتیمی جدا میشود بر دامان مهر تو میریزد.
میگویند ... میگویند تو نیز گریانی!
ای باغ آرزوهای من! مرا ببخش که آداب نجوا نمیدانم.
مرا ببخش که در پرده خیالم، رشته کلمات، سر رشته خود را از کف دادهاند و نه از این رشته سر میتابند و نه سر رشته را مییابند.
عمری است که اشک هایم را در کوره حسرت ها انباشتهام و انتظار جمعهای را میکشم که جویبار ظهورت از پشت کوههای غیبت سرازیر شود، تا آن کوره و آن حسرت ها را به آن دریا بریزم و سبکبار تن خستهام را در زلال آن بشویم.
ای همه آروزهایم!
من اگر مشتی گناه و شقاوتم، دلم را چه میکنی؟
با چشم هایم که یک دریا گریسته است چه میکنی؟
با سینهام که شرحه شرحه فراق است چه خواهی کرد؟
از ندبههای من که در هر صبح غیبت، از آسمان دل تنگی هایم فرود آمدهاند، چگونه خواهی گذشت؟
میدانم که تو نیز با گریه عقد برادری بستهای و حرمت آن را نیکو پاس میداری.
میدانم که تو زبان ندبه را بیشتر از هر زبان دیگری دوست میداری. میدانم که تو جمعهها را خوب میشناسی و هر عصر آدینه خود در گوشهای اشک میریزی.
ای همه دردهایم! از تو درمان نمیخواهم که درد، تنها سرمایه من در این آشفته بازار دنیاست.
تنها اجابتی که انتظار آن را میکشم جماعت نالههاست؛ تنها آرزویی که منت پذیر آنم، خاموشی هر صدایی جز ندای « یا مهدی» است.
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مِهر
آن مِهر بر که افکنم، آن دل کجا برم؟
نوشته شده توسط :داود::نظرات دیگران [ نظر]